بچه تر که بودم،
نسبت به همه ی هم سن و سالام، قدم بلندتر بود.
همه بهم می گفتن تو چقده بلندی.
تو فامیلم که هر کی بهم می رسید، مدام سربه سر می ذاشت و به اصطلاح خودش باهام شوخی می کرد.
می گفت بچه تو چقده درازی. چی کار می کنی که اینقده دراز شدی.
آدما تو سنین نوجوانی و اوایل جوانی،
زیاد این حرفها رو به دل می گیرن.
منم دلگیر شده بودم و از دست همه ناراحت.
یه روز بنای حرف رو گذاشتم با خدا.
می دونی چی بهش گفتم؟
یه روز که داشتم از مدرسه برمی گشتم خونه،
تو راه شروع کردم به حرف زدن با خدا.
-هنوزم عادتمه. تنها که می رم بیرون، تو جاهای خلوت، همین طور که راه می رم، شروع می کنم بلند بلند با خدا حرف زدن-
بهش گفتم:
خدایا! همه ی آدماتو،
حالا اگه نشد، بیشتر اونا رو،
از من بلند قدتر کن،
اگه اینم نشد لااقل هم قد من کن.
مثِ الان که همه قدشون کوتاهه و هم قدِ همند.
همه ی بچه های هم سن من رو هم، هم قد من یا بلندتر کن تا دیگه من این همه قدم بلند به نظر نرسه.
خجالت می کشم آخه خدا!
و الان من شرمنده ی خدام که این قده زود حرفمو گوش کرد.
دیگه نه تنها از بلندی قدم ناراضی نیستم،
که خیلی هم قدم رو دوست دارم و واسش خوشحالم و از خدا ممنون.