۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

و اما عشق ...

حوالی غروب بود،

انگار می کردم که دیگر نمی آیی،

دیر کرده بودی،

بیش از همیشه؛

همیشه به انتظارم می گذاشتی،

اما،

اما این بار،

این بار جور دیگری بود؛

با همیشه فرق داشت؛

انتظارش طعم شادیِ آمدنت را نداشت،

انتظاری بود

که گویی دل شوره ی نیامدنت را به تمام وجودم می بخشد...

شنیده بودم بی وفایی،

اما نمی دانستم رفیق نیم راه هم خواهی شد.

باشد،

نیا،

بمان،

اما به یادگار نگه دار،

دلشوره های لحظه های نیامدنت را که من با خود به همراه داشتم... .

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

حذف آدرس فرستنده نامه در Word 2003

و اما یه موضوع جالبه دیگه.
اگه با نرم افزار word ات، حرفه ای کار می کنی، حتماً به کارت می آد.
اگه تو قسمتِ Envelops and Labels، آدرسی رو واسه فرستنده تایپ کرده باشی، احتمالاً تو word 2003 نمی تونی مستقیماً این آدرس را از همین قسمت حذف کنی.
واسه این که بدونی چی کار باید بکنی، یه سری به لینک زیر بزن.
Good Lock

Removing Return Address in Word 2003

حضرت عشق

ای حضرت عشق یاریم کن
زردم ز خزان، بهاریم کن

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

باید

یه جایِ زندگیم می لنگه،
باید ترمیمش کنم...

Use measurement rulers on a worksheet

دوست داشتی لینکِ زیر رو ببین.
یه جایی ممکنه به کارت بیاد.

Use measurement rulers on a worksheet

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

Startup Programs

سلام
بعدِ مدتها، بالاخره امروز یه موضوعی پیدا کردم که ارزش گفتن داشته باشه.
لینکِ زیر همون موضوعیه که فکر می کنم ارزشش رو داره که واسش آپ بشم:

Windows 7 - Startup Programs - Change


۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

دو پنچ شنبه ی به یاد موندنی

پنج شنبه.
6 آبان 1389.
ساعت 11 و 30 دقیقه.
به امیدِ یافتنِ شماره تلفن یا آدرسی از یک دوست، وارد فروشگاه می شم.
چه تصادفی.
خودشم اومده تو فروشگاه.
بعد از 16 سال.
فکرشو بکن.
بعد از 16 سال.
چقدر دنبالت گشتم.
چقدر....

پنج شنبه.
13 آبان 1389.
ساعت 11 و 30 دقیقه.
اداره ی کتابخانه های شهر.
با خودم فکر می کنم شاید تا الان دیگه رفته باشه.
چند بار جملاتی رو که باید بگم با خودم دوره می کنم.
همش تو ذهنم با خودم فکر می کردم که باید از کی بپرسم که تو کدوم اتاقه.
از درِ اداره می رم تو.
دومین اتاق، درست روبروی در.
اصلاً یادم می ره جمله هام چی بود.
با، سلام،
زیباترین واژه ی موجود،
شروع می کنیم.
خیلی ذوق می کنه.
باورش نمی شه که فقط رفتم تو اداره تا اونو پیدا کنم و ببینمش.
تا ساعت 1 میمونم و بعد تا خونه می رسونمش.
برای پیدا کردنش نذر کرده بودم.
بعد از 9 سال، نذرم ادا شد.

امروز،
شنبه،
15 آبان 1389.
ساعت 18.
بعد از 16 سال،
دوباره پا تو خونه ی دوستم می ذارم.
مثل بچگی ها.
خودش.
مامانش.
خواهراش.
چه لذتی.
چه شکوهی.
چه وصف ناشدنی ای.

امشب،
15 آبان 1389.
ساعت 22.
نماز شکر.

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

یه جای خلوت...

دلم یه جایِ خلوت می خواد؛
به دور از این همه آدم های آدم نما؛
یه کنجِ ساکت،
یه جایِ دنج،
که فقط خودم باشم و خودش،
که روزی 60 بار،
شماره های گوشیمو بالا و پایین نرم تا یکی رو واسه حرف زدن پیدا کنم و آخرم هیشکی رو پیدا نکنم که بشه دو کلمه بی دلهره باهاش حرف بزنم؛
کجایی خدا؟
یه خلوتی می خوام.
یه جایی که فقط من باشم و تو...

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

عجب سردردی

آه!
از یه طرف خوشحالم، از یه طرف دیگه نه؛
از یه طرف دلم می خواد برم، از طرفه دیگه نه؛
آخ! عجب سردرگمیِ عجیبیه.
آخرین باری که تو یه همیچین مخمصه ای گیر کردم،
تقریباً 8 سالِ پیش بود.
نمی دونم چیکار کنم.
ای خدا!
فکرم به جایی قد نمی ده، تو جام تصمیم بگیر.
خواهش می کنم.

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

فقط واسه این که به خودم ثابت کنم...

داشتم حرف می زدم که یهو صدایِ مسیج گوشیم اومد.
بَرِش داشتم،
شماره اش رو دیدم،
دیدم از این شماره هاییه که به همه مسیج میزنه.
بی خیالش شدم و به حرف زدن ادامه دادم.
وقتی داشتم از آموزشگاه درمی اومدم،
در همون حال شروع کردم به خوندنِ مسیجی که اومده بود.
غافلگیرم کرد مسیجش.
از شانس این دفعه دیگه تبلیغ یا تبریک یا تسلیت نبود.
تبریک بود اما نه از اون تبریک ها.
نوشته بود:
با سلام. پذیرفته شدن شما در مرحله ی تکمیل ظرفیت کارشناسی ارشد رشته مهندسی ... را در واحد ... دانشگاه ... تبریک عرض می نماییم. روابط عمومی دانشگاه آزاد اسلامی ...
انگار این مسیج فقط واسه این اومده بود که من جایگاهِ خودمو در بینِ دیگران پیدا کنم و یه کم دلم خوش بشه به خودمو یه چیزایی رو بهم ثابت کنه.
مرسی واسه تبریکت. اما من نمی خوام بیام. به نفره بعدِ من مسیج بزن. شاید اونم مثِ من نیاز به اثبات شدن داشته باشه.
مرسی خدا جون.
اما من هنوز باهات کار دارم.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

ای روزِگار

ای روزگار!
چه می کنی تو با آدمات!

هنوز به 30 هم نرسیدم اما
یه دسته موی سپید،
بینِ موهای سیاهم، خودنمایی می کنه.

دوستشون دارم :)

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

قد بلندی

بچه تر که بودم،
نسبت به همه ی هم سن و سالام، قدم بلندتر بود.
همه بهم می گفتن تو چقده بلندی.
تو فامیلم که هر کی بهم می رسید، مدام سربه سر می ذاشت و به اصطلاح خودش باهام شوخی می کرد.
می گفت بچه تو چقده درازی. چی کار می کنی که اینقده دراز شدی.
آدما تو سنین نوجوانی و اوایل جوانی،
زیاد این حرفها رو به دل می گیرن.
منم دلگیر شده بودم و از دست همه ناراحت.
یه روز بنای حرف رو گذاشتم با خدا.
می دونی چی بهش گفتم؟
یه روز که داشتم از مدرسه برمی گشتم خونه،
تو راه شروع کردم به حرف زدن با خدا.
-هنوزم عادتمه. تنها که می رم بیرون، تو جاهای خلوت، همین طور که راه می رم، شروع می کنم بلند بلند با خدا حرف زدن-
بهش گفتم:
خدایا! همه ی آدماتو،
حالا اگه نشد، بیشتر اونا رو،
از من بلند قدتر کن،
اگه اینم نشد لااقل هم قد من کن.
مثِ الان که همه قدشون کوتاهه و هم قدِ همند.
همه ی بچه های هم سن من رو هم، هم قد من یا بلندتر کن تا دیگه من این همه قدم بلند به نظر نرسه.
خجالت می کشم آخه خدا!

و الان من شرمنده ی خدام که این قده زود حرفمو گوش کرد.
دیگه نه تنها از بلندی قدم ناراضی نیستم،
که خیلی هم قدم رو دوست دارم و واسش خوشحالم و از خدا ممنون.

تو بُردی

باشه.
قبول.
اینبارم تو بُردی.
اما یادت بمونه، این آخرین بارِ.
دیگه خوابِ بُردَنو ببینی.
میگی نه، نیگا کن...

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

تربیت

ساعت 8.5 شبه.
موبایلم زنگ می زنه.
اسمِ مریم افتاده رو گوشیم.
شاگردمه. یه دخترِ 10-11 ساله.
نمی دونم چیکار داره اما گوشی رو برمی دارم.
: الو سلام.
: سلام خانوم. منم مریم.
نمی دونه که اسمش رو گوشیه من Save.
: سلام. خوبی؟
: مرسی خانوم. خانوم! من رفتم تو اینترنت، بعد یه چیزی رو تو وُرد کپی کردم، حالا می خوام اینو پاک کنم.
: یعنی ذخیره اش هم کردی؟
: آره خانوم. ازش پرینت گرفتم اما حالا می خوام از تو وُردم پاک شِه. این هِی میاد. نمی خوام که بیاد.
یه لحظه فکر می کنم که حتماً حالا که پرینت کرده، دیگه احتیاجی به اون فایل نداره. واسه همین شروع می کنم ازش سؤال
رسیدن.
: خُب! حالا اول وُردت رو ببند.
: بستم خانوم.
: حالا فایلت رو باز از کجا باز می کنی؟ باز کن.
: مثِ همون موقع دیگه. از تو منوی Start.
: نه. فایلت کجاست؟
: کجاست؟
: فایلت رو کجا Save کردی؟
: چی؟ کجا Save کردم؟
: آره. کجا ذخیره اش کردی؟ رو دسکتاپت؟ تو MyComputerاِت؟ تو یه پوشه ای واسه خودت؟ کجا؟
: رو دسکتاپمه خانوم.
: خُب! اسمش چیه؟
: اسمش؟
: آره. چه اسمی واسش گذاشتی؟ مریم؟ یا مثلاً اینترنت؟ اسمش چیه؟
: نه خانوم. اینترنت نذاشتم. اسمش همون وُرده.
یه لحظه شک می کنم که اصلاً تا این جا فهمیده باشه که چی گفتم. واسه همین یه سؤال دیگه ازش می پرسم که مطمئن بشم فهمیده که من چی می گم.
: خُب! اون فایلتو بازکن. همون که می گی رو دسکتاپته.
: باشه خانوم.
یهو یه صدا پشت صحنه میاد و مریم سلام می کنه.
بعد همون صدای پشت صحنه که صدایِ یه مَرد هم هست می گه؟
: اینا چیه؟
: پرینت گرفتم بابا.
انگار صدای پشت صحنه جلوتر میاد. صدا بلندتر می شه و می گه.
: اینا چیه؟
صدای مریم یه جوری التماس آمیز و اشک آلود.
: هیچی بابا بِده.
صدا عصبانی تر از قبل.
: می گم اینا چیه؟
: هیچی.
: بده بابا. هیچی.
بوق بوق بوق ...
مریم گوشی رو قطع می کنه.

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

اشتباه کردم ...

من اعتراف می کنم که اشتباه کردم،
تمامِ تلاشم رو می کنم که دیگه تکرار نشه.
وقتی خدا می گه نه،
و به حق هم می گه نه،
من چرا دارم بیخودی روح خودمو که به هیچ کس جز خدا احتیاج نداره،
این قدر آزارش می دم.
چرا؟
چرا؟
چرا؟
خودآزاری مزمن دارم به جانِ آدمیت.
ای خدا!
به زودی زود،
نه اصلاً همین الان،
یهویی،
شفام بده.
الهی آمین.

خواب عجیب

دیشب خواب عجیبی دیدم.
تو خونه ای وارد شدم
که همیشه دلم می خواست توش رو ببینم و نشد.
با آدمایی حرف زدم،
که همیشه دلم می خواست با همون صداقت و مهربونی با هم حرف بزنیم و نشد.
اما این خواب عجیب،
گذشته از این که خواسته هام رو برآورده کرد،
گرچه تو خواب حالیم نبود،
اما تو بیداری فهمیدم که،
شخصیت های واقعیم رو عوض کرده بود.
یعنی تو خواب داشتم با همونایی که انتظار داشتم حرف می زدم
اما با چهره ای دیگه،
و اینو وقتی که از خواب پاشدم فهمیدم،
نه تو خواب.
چقدر تو خواب دوست داشتنی و مهربون بودن.
همون جور که من همیشه می خواستم و انتظار داشتم.
اما خواب بود دیگه.
به هر حال این امر هیچ جوره تو واقعیت امکان پذیر نیست.
...

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

بی حوصلگی

اَه!
چقدر این روزایی که حوصله ی هیچ کاری رو نداری، گَنده.
اعصابِ آدمو خورد می کنه...

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

اینقدر بَدَم میآد...

اینقدر بَدَم میآد وقتی دارم با یکی حرف می زنم،
هی درو دیوار و نیگا کنه
یا اصلاً نیگام نکنه
یا اصلاً گوش نکنه.

خیلی بَدَم میآد.

خُب بابا!
نمی خوای گوش کنی،
مثِ آدمیزاد بگو:
میشه باشه یه وقته دیگه...

یه قدم تا مرگ

دیشب فقط یه قدم مونده بود که دیگه الان نتونم بنویسم.
داشتم از کلاس می اومدم خونه،
تو کوچه های مجتمع بودم،
خلوت بود و آروم،
یهو دیدم چه صدایی میاد،
یه پراید نه،
فکر کنم 141 بود،
با سرعت 60-70 تا داشت از روبروم می اومد؛
وسطِ کوچه ای که حداکثر سرعت باید 20 تا باشه.
اصلاً یه لحظه موندم چیکار کنم.
داشتم عرض کوچه رو رد می کردم،
که یهو ظاهر شده بود.
هیچ راهِ گریزی نداشتم.
نه ماشینی،
نه دیواری.
همون وسط وایسادم تا اون راهشو مشخص کنه.
دیدم اگه جُم بخورم بدتره.
با همون سرعت،
بدونِ این که حتا بخواد کَمش کنه با دیدن من،
سرش رو کج کرد و منو دور زد.
دو تا جوون،
نه،
دو تا نوجوون بودن تو ماشین.
خیلی سنشون پایین بود.
باور کن هنوز گواهی نامه هم نداشتن و
بهشون می خورد که ماشینو یواشکی و بی اجازه ی باباهه برداشتن و آوردن بیرون.
مثِ بید داشتم می لرزیدم.
آخه اصلاً انتظار یه همچین چیزی رو نداشتم.
وقتی من اومدم کوچه رو رد کنم،
تا ته کوچه هم هیچ پشه ای پر نمی زد.
خلاصه چیزی نمونده بود دیگه.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

کوآلآ

من عاشقِ کوآلآم.
کی یکی ازش داره که به من بِدَتِش؟

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

پیدا نمی کنم

هرچی فکر می کنم،
خاطره ی قابل ذکری پیدا نمی کنم ...

خاطره زیاده ها،
اما نمی دونم چرا الان هیچی به فکرم نمی رسه :(

اذان

عاشقِ صدایِ اذانم ... :)

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

برای این که بدونه باهاشم

اون شب مجبور بود سرِ کار بمونه،
می گفت کارم طوریه که نمی تونم بذارمش واسه صُب،
باید وقتی انجامش بدم که کسی با سیستمها کار نداره،
آخه باید همه رو قطع کنم.

اون شب،
واسه این که احساس تنهایی نکنه،
واسه این که بدونه باهاشم،
-تا همیشه-
تا وقتی که خواست بخوابه،
باهاش،
پا به پاش،
بیدار موندم،
باهاش حرف زدم،
سر به سرش گذاشتم،
خندوندمش،
تا بدونه که هستم و می خوام که بمونم.

اما،
اما،
اما فردای اون روز یادش رفت.
یادش رفت که تا صُب کنارش نشستم.
نشستم که تنها نباشه.
یادش رفت.
به همین سادگی.

پابند

...
یادم نیست چی شد که حرف افتاد به پابند.
بهش گفتم، آره یه پابندم دارم اینقده خوشگله.
یهو دیدم با یه حالته عجیبی گفت پابند؟!
گفتم آره. خیلی بانمکه. دوسش دارم.
با همون حالته قبلی، شایدم یه کم بدتر گفت، مگه تو پابندم می بندی؟!
نمی فهمیدم یعنی چی. اما خیلی صادقانه بهش گفتم، آره. مگه چیه؟ می خوای ببینیش. خیلی قشنگه.
گفت نه. من دوست ندارم.
انگاری که بخوام بدم خودش ببنده پاش.
گفتم دوست نداری. واسه چی؟ مگه پابند چشه؟
مثِ همیشه. مِن و مِنی کرد و گفت دوست ندارم دیگه.
گفتم خب چرا. مگه چیه. پابنده دیگه. مثِ دست بند. فقط به جای دست می بندن به پا.
گفت نه. این فرق داره.
گفتم چه فرقی داره. تازه اینو دوستم واسم روزِ تولدم کادو آورده، واسه همین بیشترم دوسش دارم.
مثِ اغلبِ اوقات که از چیزی دلخور می شد و مثلا می خواست دلخوری و مخالفتش رو نشون بده، گفت اصلا ولش کن.
گفتم یعنی چی ولش کن. یه چیزی می گی تا ته اش وایسا.
بازم طبق معمول که انگار سازِ ناکوک زده باشم، بنای قهر کردن و ناز کردن و حرف نزدن رو پیش گرفته بود.
با اصرار من بالاخره گفت که می ترسم بگم ناراحت شی.
گفتم حالا تو بگو ببینم چیه.
گفت آخه من همیشه فکر می کردم پابند واسه خانومای ... باشه.
یکی ندونه، فکر می کنه از صب تا شب تو کاباره و دیسکو بوده که این جوری حرف می زنه.
گفتم وا، چه ربطی داره.
پابندم مثِ خیلی چیزای دیگه است. مثِ دست بند. مثِ هر چی دیگه. چه ربطی به اینی که تو می گی داره.
زیر بار نمی رفت یا نمی خواست که زیر بار بره. گفت حالا شاید پابند تو فرق می کنه. میشه نشونم بدی.
نشونش دادم و تنها چیزی که گفت این بود: "قشنگه" و دیگه هیچی ...
با یه پابند، می شه پابند خیلی از چیزا شد، یا پا از خیلی چیزا بُرید. حتا چیزایی که خیلی دوست داری.
می دونی، فکر می کنم این فکر آدماست که خوب و بدِ چیزی رو تعیین می کنه. باید قشگ فکر کرد. باید قشنگ دید. و باز هم این جمله ی معروف که: "چشم ها را باید شست.. جور دیگر باید دید. جور دیگر باید دید."

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

حق با خداست

واقعاً من نمی دونم چرا منتظرِ یه چیزه عجیب و غریب هستیم تا متعجب شیم و بگیم: «فتبارک الله احسن الخالقین»
ها؟
چرا؟

همین دَمِ ظهری که داشتم صبونه می خوردم،
تو افکارِ خودمم مستغرق بودم،
دیدم دستم،
با تمامِ انگشتهاش،
خیلی ساده و روون،
داره کَرَه رو رو نون می کشه و بعد با لطافت خاصی اون یکی دستم،
روش عسل می ریزه،
تنظیم شده و کم،
که نکنه زمین بریزه یا زیادی بره تو لقمه ام؛
همزمان با اون،
چشمهام داشتن نگاه می کردن که همه چی رو سنسور کنن،
تا مبادا خطایی پیش بیاد،
کنارش بینی ام،
مرتب و منظم،
اکسیژن رو می کشید تو تا خفه نشم،
لقمه ام که حاضر شد،
دستم از باقیِ امکاناتش هم استفاده کرد و اون برد بالا تا دهنم بخوردش؛

حالا هم دارم می خورم،
هم نفس می کشم،
هم دارم لقمه ی بعدی رو حاضر می کنم :)
تازه یه کارِ دیگه هم که از اولش داشتم می کردم،
فکر بود،
مغزم مدام مشغول بود و باهام حرف می زد تا کنارِ سفره تنها نباشم :)

حالا تو بگو،
این تبارک الله نداره؟؟؟!!!
که ما منتظریم این بَشرؤ دو پا،
یه روباط اختراع کنه،
که شیش قرن طول می کشه دستش بره بالا،
تازه از فکرم آزاده،
مگه چیزایی که ما خودمون بهش می گیم بهش فکر کن،
یا دو قدم با ناز برداره و مبادا بخوره زمین،
یا یه لیوان رو یه متر جابه جا کنه،
و بعد ما دهنمون عینِ گاراژ باز بمونه
و بگیم:
«اووووووووووووووووووووواَه
اینو نیگا،
ببین اینا چی درست کردن!!!!!»

هر چی هم که درست کرده باشن،
حتا اگه یه آدمِ راس راسی باشه،
از رو اصلش کپی زدن
و ما اصلشو خالقِ اثر اصلیش رو فراموش کردیم.

خدا راس می گه که هر کی خودش رو شناخت،
خداش رو هم می شناسه،
ما اونو نشناختیم؛
راس می گه که تو خلقت خودمون باید تفکر کنیم
راس می گه.

فتبارک الله احسن الخالقین

حق با خداست.
آره
حق با اونه.

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

چرا؟

چرا گاهی اوقات،
به کسی که می دونم و تقریباً مطمئنم که
یه ذره هم بِهِم فکر نمی کنه،
ساعتها فکر می کنم؟؟؟

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

جرمش بیشتره ...

به نظرِ من،
کسی که روحِ آدمو می کُشه،
جرمش خیلی سنگین تر از کسیِ که،
جسمِ آدمو می کُشه.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

...

تا حالا به خیلی چیزایی که دوست داشتم و می خواستم رسیدم،
مطمئنم که به باقیش هم می رسم،
چون خدا رو دارم،
کنارِ خودم،
همراهِ خودم،
پس نگران نیستم.
مرسی خدا.
تو که کمکم می کنی که به چیزایی که دوست دارم برسم،
پس کمکم هم بکن تا بتونم نگهشون دارم.
بازم ازت ممنون.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

تازه فهمیدم ...

تازه فهمیدم،
هیچی به اندازه ی دونستن،
نمی تونه بهم آرامش بده؛
و هیچی نمی تونه،
به اندازه ی دونستن،
قدر و ارزش آدمو بالا ببره.
آره تازه اینو کشف کردم
ولی کشف کردم :)

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

عاشق این کارم ...

من،
عاشقِ اینم که بشینم با صدای بلند،
واسه یکی کتاب بخونم؛
عاشقِ این برنامه های رادیوم،
که کتاب می خونن توش؛
خیلی دوس دارم می تونستم خودم این کار رو بکنم.
کسی پیدا می شه راهِ این کارو نشونم بده؛
راهِ این که چطوری می تونم برم تو رادیو،
تو این برنامه هایی که کتاب می خونن،
کسی بلده؟
میشه به من بگیش؟
لطفاً.
منتظرم.

دیگه به هیچ قولی اعتمادی نیست ...

دیگه به هیچ قولی اعتمادی نیست؛
نه از نوعِ مردونه اش
و نه از نوع زنونه اش.
یه ماهِ که رسماً منو گذاشته سرِ کار،
حالام از خجالته (که بعید می دونم)
از تنبلیه (که احتمالِ زیادی رو بهش می دوم)
از چیه نمی دونم،
ولی یکی دیگه رو واسطه کرده که کارِ ناتمومش رو تموم کنه.
این ابوالبشر،
یه پولی از ما دستشه،
دو-سه ماه که همه ی موسسه می گفتن، پولتو ایشون گرفتن،
دستِ ایشونه،
برو ازش بگیر و من نرفتم،
گفتم خودش بیاره؛
حالام یه یه ماهی هست که انگارِ مُخِش به دیوار خورده،
زدن تو مُخِش،
متحول شده،
تحول یافته،
چی شده، نمی دونم
اما انگاری فهمیده که پولِ من دستشه،
هی میگه بیا بگیر،
بعد هی یا خودش نمیاد،
یا قرار و عوض می کنه،
یا جواب نمی ده،
یا زنگ می زنه میگه صدا نمیاد؛
بعدِ این همه معطل کردنا،
تازه پولو پنج شنبه ای،
داده دسته یکی دیگه،
ایشونم (البته فرمودن که دلتون نخواد و جایِ همه تون خالی)،
تشریفِ مبارکشون رو برده بودن و قم و
تازه دیشب داشتن می رسیدن و
قرار بوده امروز با بنده تماس بگیرن و
به قولِ خودشون یه جایی قرار بذارن و
پولو تحویل بِدَن؛
که به حمدالله انگار هنوز موفق نشدن تماس برقرار کنن.
حالا تازه یکی ندونه فکر میکنه چند میلیون یا چند میلیار پول دستشونه و باید بیارن بِدَن که دلشون نمیاد؛
ناقابل یه 200 هزار تومنی هست که فکر کنم اگر حیاناً،
این بنده های خدا خواستن و وصول شد،
همه اش رو باید دو دستی بِدَم به مخابرات
واسه این همه مسیج و زنگی که زدم تا هماهنگ کنم این جنابان کِی بیارن امانتی رو بِدَن.
نخواستیم بابا اصلاً.
خوبّ نونِ آدمِ دسته این ابوالبشرها نیست
وگرنه تا حالا دو سه نفر بیشتر رو زمین باقی نمونه بودن
که تهِ ته اش هم احتمالاً یکیشون دخلِ باقی رو می آورد
و خودش می موند و حوضش...

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

یهویی دیدمش ...

داشتم برگه های ترجمه ام رو نیگاه می کردم،
که یهویی برخوردم به این بیت:

" وقتی که خاکم می کنید،
بهش بگید پیشم نیاد؛
بگید که رفت مسافرت،
شماره ای بِهِم نداد.
"

عادت دارم،
چیزای جالبی رو که می شنوم،
هر جا،
هر چیزی که دَمِ دستم باشه،
توش یادداشت می کنم.
می دونم،
اینم یکی از هموناس :)

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

باید یاد بگیرم ...

آره،
باید یاد بگیرم حرفمو بزنم،
اگه نزنم،
طرفم خیالش راحته و من ناراحت.
اینجوری نمی شه.
باید یاد بگیرم و یاد می گیرم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

آخیش

آخیش........
بالاخره امشب بعدِ حدوداً سه ماه،
تقریباً یه نیم ساعتی رفتم دوچرخه سواری.
آی چسبید.
آی چسبید.
هوا هم که عالی.
محشر بود.
اساسی کِیف کردم.
خدایا شکرت.
خدا جون! همه ی اونایی رو که امشب دلشون می خواد مثِ من،
یه حالِ اساسی ببرن و به فیض برسون.
الهی آمین.
دستت نَدَرده خدا جون.
مرسی.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

دَم دَمای سحر

یکی از شبای همین ماه رمضونی،
مثِ بیشتر شبای دیگه اش،
می خواستم تا سحر بیدار بمونم و بعدِ سحری و نماز بخوابم؛
دَم دَمای سحر،
دیگه پلکام خود به خودی داشتن رو هم می افتادن،
هر کاری می کردم وای نمی ایستادن،
خیلی تا سحر نمونده بود،
اما واقعاً نمی تونستم بیدار بمونم؛
تصمیم گرفتم که برم بخوابم،
به خودم گفتم حالا یا سحر می تونم و پامی شم،
یا اینکه نه دیگه؛
ولی دلم می خواست واسه نمازش پاشم.
رفتم سرِ جام دراز کشیدم،
چشمامو گذاشتم رو هم،
به خدا گفتم:
خدایا! سحریش خیلی مهم نیست،
اگه پانشدم هم نشدم،
اما واسه نماز صِدام کن
و خوابیدم.
دو دقیقه قبلِ اذان صدِام کرد،
یه لیوان آب خوردم،
نمازمو خوندم
و دوباره خوابیدم.
خدا به همین سادگی، همیشه هست.
فقط کافیه، واقعاً تو بخوای که اون بخواد
و بهش اعتماد کنی.
همین.
به همین سادگی.

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

عشق پروانه ای

عشق رو باید از پروانه ها یاد گرفت،
که وقتی عاشق می شن،
فقط دورِ هم می گردند،
دوتایی،
بی وقفه،
با هم،
مثل هم،
هر دوشون ...

مَرد هم مَردای قدیم

من و مامان باید دو نفری یه آبگرمکنُ سه طبقه بیاریم بالا،
بعد پسره همسایه،
با اووووون همه ادعای ورزشکار بودنش،
وایسته بِروبِر ما رو نیگا کنه!!!!
واقعاً که!!
مَرد هم مَردای قدیم...

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

...

تو از کنار قلبِ من
ساده گذر کن،
خدا باهام بِهَم زده
اَزَم حذر کن؛

دستِ منو گرفته بود، اَزَش گذشتم
جاده به انتها رسید، من برنگشتم،
من برنگشتم،
من برنگشتم؛

می خوام خدا خدا کنم، تو جایِ من شو،
صدایِ من نمی رسه، صدایِ من شو،

چقدر خدا خدا کنم، دلش بلرزه،
گریه ی دل شکسته ها چقدر می اَرزه؛

نگو نگو، نمی رسَم،
طاقته موندنم کَمه،
ببین مسیرِ آخرم
چشمای بارون زدمه،

نگو نگو، نمی رسم،
طاقته موندنم کمه،
ببین مسیر آخرم
چشمای بارون زدمه،

چقدر خدا خدا کنم
دلش بلرزه
گریه ی دل شکسته ها چقدر می ارزه...
(شعر: فرزاد حسنی)

لینک دانلود تیتراژ برنامه ماه عسل:
ماه عسل

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

تمدن!!!!

این جایی که من دارم زندگی می کنم،
مردم با این همه ادعای فرهنگ و تمدن،
هنوز که هنوزه،
سرِ جایِ پارک تو کوچه (مخصوصاً اگه یه طرفش سایه باشه)،
سرِ جای پارک جلوی یه مغازه،
سرِ جای پارک تو قسمت عقب نشینی شده ی یه ساختمون،
با هم دعوا دارن
و تهدید به پنچر کردن یه امرِ طبیعیه!!!!

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

!!!

تا حالا دیده بودم ساندیس با کیک بِدَن
یا چایی با کیک بِدَن،
اما هیچ وقت تا حالا ندیده بودم ساندیس با چایی بِدَن!!!

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

شب قدر

یکی تو این شب به خدا بگه،
آرامش از دست رفته ی منو،
بِهِم برگردونه؛
آره،
قبول دارم، خودم گُمِش کردم،
اما می خوام خودش واسم پیدا کنه.
یکی اینو واسم به خدا بگه.
من بهش گفته ام و می گم،
اما تو هم بگو.
خواهش.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

دلتنگی

نمی دونم چرا گاهی اوقات این همه دلم تنگ میشه.
واسه کی یا واسه چی نمی دونم.
شاید دلم تنگِ خودم میشه.
کسی چه میدونه.
تو دلت تنگ نمیشه؟!
تنگِ چی یا کی میشه؟!
چیکارش می کنی که باز بشه؟!
که انرژی بگیره و جا نمونه؛ که یادش بره که تنگ بوده.
تو چیکار می کنی باهاش؟ ها؟
راستی امروز سرِ کلاس یه اتفاق جالبی افتاد؛
یکی از بچه ها شیر کاکائو با بیسکوییت واسه افطارش آورده بود؛
آخه کلاسمون تازه ساعت 8 شروع میشه تا 10 هم ادامه داره.
یهویی، خیلی ناخواسته و ناخودآگاه،
همین که اومد بلند شه،
دستش خورد به دسته ی صندلی و بعدم به شیر کاکائوشو
بعد یهویی شیر کاکائوش پرت شد بالا و همش ریخت رو کتاب بغل دستی من و رو لباسا و سر و صورت من.
اولش یهو شوکه شد.
مونده بود چیکار کنه.
مونده بود اصلاً چی شد.
بهش خندیدم و گفتم ولش کن مهم نیست بعد می شورمش.
تا آخر کلاس هی می گفت اگه پاک نشه چی؟
چی کار کنم؟
کی مانتوتو خریدی؟
صد بار گفت ببخشید.
آخرش بهش گفتم (البته به شوخی) که بابا اشکال نداره، اگه رنگشم نرفت، می برمت یکی جاش برام بخری.
نمی دونم چرا، ولی اصلاً این چیزا واسم مهم نبوده و نیست.
حالا ریخت روم که ریخت.
خدا رو شکر آب که دمِ دستم هست.
خدا رو شکرتر هم که اگه نیاز به چیزی داشتم، هم خودم هم کسایی هستند که بی منت کمکم کنن.
پس غصه ی چی رو باید بخورم و چرا باید کسی رو ناراحت کنم که خودش نگرانِ برخوردِ منه.
نمی دونم.
تو اینجور لحظه ها به این چیزام فکر نمی کنما. نه که فکر کنی اول اینا از ذهنم می گذره و بعد تصمیم می گیرم که چی بگم. نه.
اصلاً کلاً همین جوری چیزی نمی گم.
خدا رو شکر.
خدا کنه همیشه و همه جا همین جوری باشم. چون خودم به شخصه این جوری بودنو دوست دارم.
اگه یادم موند، یه باری یه خاطره ی جالب تر از این جوری کثیف شدنِ لباسم، تو یه شرایط خیلی بدتر رو واست تعریف می کنم.

افطاری

با هم بودنی که همه هستن نه برای با هم بودن
که برای با هم خوردن،
با هم بودن نیست،
فقط یه کنار هم بودنِ ساده اس،
همین...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

سحر

ساعت 4.5 بود،
از خواب پاشدم،
نمی تونستم روزه بگیرم اما دلم می خواست سحر بیدار شم،
رفتم سر سفره،
همه بودن به جز من،
صِدام کرده بودن اما من دیر پاشده بودم،
یه نگاه به سفره انداختم،
امروز سحری، سیب زمینی با تخم مرغ آب پز داشتیم،
تخم مرغ ها رو با چشمای خوابالوم شمردم،
کم بود،
رفتم سر گاز،
دیدم دیگه تخم مرغی تو ظرف رویی رو گاز نبود،
یه کم نشستم پای سفره،
اشکم داشت درمی اومد،
بی هیچی،
پاشدم رفتم رو تختم دراز کشیدم،
چشمامو رو هم گذاشتم،
اشکهام آروم آروم و بی صدا،
می افتادن پایین؛
سعی کردم بخوابم
تا وقتی همه خوابیدن،
دوباره بیدارشم و یه چیزی دور از چشم بقیه بخورم ...

بسم رب باران

نیامده ام برای دلخوری،
که آمده ام که کسی را دلخور نسازم؛
می نویسم این جا،
نه برای آن که از تو گله کرده باشم،
برای آن که از تو دلگیر نشوم؛
می نویسم از هر چه که مرا شاد می سازد و یا دلهره ای را در سرتاسر وجودم فرو خواهد ریخت؛
می نویسم از تو،
که چگونه تو را برانگیختم و چگونه مرا خشمگین ساختی؛
می نویسم از آنچه دیده ام و شندیده ام؛
از آن چه دنیا با من کرده است و من با آن؛
از آن چه به من ارزانی داشت و من از آن دریغ و یا به عکس همه ی آن چه می انگارم؛
می نویسم
اما نه برای دلخوری،
که برای زلالی روح،
که برای شادی تو،
برای هدیه ی لبخند
...