اون شب مجبور بود سرِ کار بمونه،
می گفت کارم طوریه که نمی تونم بذارمش واسه صُب،
باید وقتی انجامش بدم که کسی با سیستمها کار نداره،
آخه باید همه رو قطع کنم.
اون شب،
واسه این که احساس تنهایی نکنه،
واسه این که بدونه باهاشم،
-تا همیشه-
تا وقتی که خواست بخوابه،
باهاش،
پا به پاش،
بیدار موندم،
باهاش حرف زدم،
سر به سرش گذاشتم،
خندوندمش،
تا بدونه که هستم و می خوام که بمونم.
اما،
اما،
اما فردای اون روز یادش رفت.
یادش رفت که تا صُب کنارش نشستم.
نشستم که تنها نباشه.
یادش رفت.
به همین سادگی.
می گفت کارم طوریه که نمی تونم بذارمش واسه صُب،
باید وقتی انجامش بدم که کسی با سیستمها کار نداره،
آخه باید همه رو قطع کنم.
اون شب،
واسه این که احساس تنهایی نکنه،
واسه این که بدونه باهاشم،
-تا همیشه-
تا وقتی که خواست بخوابه،
باهاش،
پا به پاش،
بیدار موندم،
باهاش حرف زدم،
سر به سرش گذاشتم،
خندوندمش،
تا بدونه که هستم و می خوام که بمونم.
اما،
اما،
اما فردای اون روز یادش رفت.
یادش رفت که تا صُب کنارش نشستم.
نشستم که تنها نباشه.
یادش رفت.
به همین سادگی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر