یکی از شبای همین ماه رمضونی،
مثِ بیشتر شبای دیگه اش،
می خواستم تا سحر بیدار بمونم و بعدِ سحری و نماز بخوابم؛
دَم دَمای سحر،
دیگه پلکام خود به خودی داشتن رو هم می افتادن،
هر کاری می کردم وای نمی ایستادن،
خیلی تا سحر نمونده بود،
اما واقعاً نمی تونستم بیدار بمونم؛
تصمیم گرفتم که برم بخوابم،
به خودم گفتم حالا یا سحر می تونم و پامی شم،
یا اینکه نه دیگه؛
ولی دلم می خواست واسه نمازش پاشم.
رفتم سرِ جام دراز کشیدم،
چشمامو گذاشتم رو هم،
به خدا گفتم:
خدایا! سحریش خیلی مهم نیست،
اگه پانشدم هم نشدم،
اما واسه نماز صِدام کن
و خوابیدم.
دو دقیقه قبلِ اذان صدِام کرد،
یه لیوان آب خوردم،
نمازمو خوندم
و دوباره خوابیدم.
خدا به همین سادگی، همیشه هست.
فقط کافیه، واقعاً تو بخوای که اون بخواد
و بهش اعتماد کنی.
همین.
به همین سادگی.
مثِ بیشتر شبای دیگه اش،
می خواستم تا سحر بیدار بمونم و بعدِ سحری و نماز بخوابم؛
دَم دَمای سحر،
دیگه پلکام خود به خودی داشتن رو هم می افتادن،
هر کاری می کردم وای نمی ایستادن،
خیلی تا سحر نمونده بود،
اما واقعاً نمی تونستم بیدار بمونم؛
تصمیم گرفتم که برم بخوابم،
به خودم گفتم حالا یا سحر می تونم و پامی شم،
یا اینکه نه دیگه؛
ولی دلم می خواست واسه نمازش پاشم.
رفتم سرِ جام دراز کشیدم،
چشمامو گذاشتم رو هم،
به خدا گفتم:
خدایا! سحریش خیلی مهم نیست،
اگه پانشدم هم نشدم،
اما واسه نماز صِدام کن
و خوابیدم.
دو دقیقه قبلِ اذان صدِام کرد،
یه لیوان آب خوردم،
نمازمو خوندم
و دوباره خوابیدم.
خدا به همین سادگی، همیشه هست.
فقط کافیه، واقعاً تو بخوای که اون بخواد
و بهش اعتماد کنی.
همین.
به همین سادگی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر