ساعت 4.5 بود،
از خواب پاشدم،
نمی تونستم روزه بگیرم اما دلم می خواست سحر بیدار شم،
رفتم سر سفره،
همه بودن به جز من،
صِدام کرده بودن اما من دیر پاشده بودم،
یه نگاه به سفره انداختم،
امروز سحری، سیب زمینی با تخم مرغ آب پز داشتیم،
تخم مرغ ها رو با چشمای خوابالوم شمردم،
کم بود،
رفتم سر گاز،
دیدم دیگه تخم مرغی تو ظرف رویی رو گاز نبود،
یه کم نشستم پای سفره،
اشکم داشت درمی اومد،
بی هیچی،
پاشدم رفتم رو تختم دراز کشیدم،
چشمامو رو هم گذاشتم،
اشکهام آروم آروم و بی صدا،
می افتادن پایین؛
سعی کردم بخوابم
تا وقتی همه خوابیدن،
دوباره بیدارشم و یه چیزی دور از چشم بقیه بخورم ...
از خواب پاشدم،
نمی تونستم روزه بگیرم اما دلم می خواست سحر بیدار شم،
رفتم سر سفره،
همه بودن به جز من،
صِدام کرده بودن اما من دیر پاشده بودم،
یه نگاه به سفره انداختم،
امروز سحری، سیب زمینی با تخم مرغ آب پز داشتیم،
تخم مرغ ها رو با چشمای خوابالوم شمردم،
کم بود،
رفتم سر گاز،
دیدم دیگه تخم مرغی تو ظرف رویی رو گاز نبود،
یه کم نشستم پای سفره،
اشکم داشت درمی اومد،
بی هیچی،
پاشدم رفتم رو تختم دراز کشیدم،
چشمامو رو هم گذاشتم،
اشکهام آروم آروم و بی صدا،
می افتادن پایین؛
سعی کردم بخوابم
تا وقتی همه خوابیدن،
دوباره بیدارشم و یه چیزی دور از چشم بقیه بخورم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر