نمیدونم همون قدی که اون فکر منو اشغال کرده، منم براش همین طور هستم یا نه.
گرچه اون همون موقع هم خیلی منو یادش نمی موند، چه برسه به حالا که تقریبا 4 سال از اون ماجرا گذشته ولی هنوز برای من مثه روز اوله.
یه جورای خود آزاری هم دارم.
با وجودی که میدونم دقیقا خونه شون کجاس و یا مغازه ی باباش کجاس، بازم میرم خریدهامو از اون طرفا می کنم.
همین دو شب پیش بود.
قلبم داشت وای می استاد.
وقتی نشستم تو ماشین و پدال ها رو میگرفتم، خودم سستی و لرزش پاهامو احساس می کردم.
قلبم تند تند می زد.
تو تاریکی کوچه،
وقتی از فروشگاه سناتور برگشتم،
یکیُ دیدم که داشت از تو پیاده روی کوچه،
درست از کنار ماشین رد میشد.
خیلی شبیه اش بود،
یه لحظه نفسم بند اومد،
اول سرشو بلند کرد،
بعد نگاهشو ازم دزدید،
درست مثل کاری که دفعه ی پیش کرد و فکر کرد که من نفهمیدم،
با تردید نگاهش کردم،
وقتی اینبار سرشو بلند کرد،
...
نبود،
اون نبود،
اشتباه کردم.
تهِ تهِ قلبم مطمئنم که اون حتا یک لجظه هم به من فکر نمی کنه.
چون همون موقع هم منو نمی فهمید،
چه برسه حالا که خودم نیستم و فقط ... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر