۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

قرض...

امروز یه دوست واسم یه مسیجی زد که می خواد واسه مامانش هدیه بخره اما پول کم داره، نمی خوادم از شوهرش بگیره یا اون بفهمه.
گفت می خواد یه کم از طلاهاشو ببره بفروشه و از من پرسید که به نظر من اگه این کارو بکنه شوهرش می فهمه.
ازش پرسیدم مگه چقدر لازم داری و گفت 200 هزار تومن. گفت وقتی رفته کربلا واسه مامانش چیزی سوغات نیاورده و میخواد یه طلای کوچولو واسش بخره تا جبران کنه.
ازش پرسیدم با نصفه اینم کارش راه میفته. گفت شاید با نصفشم بشه.
ازش شماره حساب خواستم تا واسش واریز کنم.
اولش قبول نکرد و گفت که نه. نمی خواد. بالاخره تو هم واسه زندگیت برنامه داری. خودم یه کاریش می کنم.
بهش گفتم تعارف نمی کنم. قرضه. واسه اینم برنامه ای ندارم.
گفت من الان پولی ندارم، سر کارم که نمی رم. نمی دونم کی می تونم بهت پس بدم. بعد اونجوری اعصابم بیشتر خورد میشه.
گفتم منم که بهت نگفتم کِی پسم بدی. هر وقت داشتی بیار پس بده.
و قرار شد تا فردا ظهر شماره حسابِ یکی از دوستاشو بگیره و واسم بفرسته تا براش واریز کنم.
نمی دونم کارِ درستی کردم یا نه. اما تو اون لحظه به نظرم تنها فکر درستی بود که اومد.
امیدوارم بتونه یه کاری پیدا کنه و از این فکر و خیال ها در بیاد.
شوهرشم بیکاره آخه.
فکرم می کنم یه کم تنبله و تن به هر کاریم نمی ده.
من همیشه با خودم فکر می کنم که اگه یه روزی مجبور بشم و بخوام بچه هام تو آرامش و آسایش زندگی کنن، هر کاری که باشه براشون انجام میدم و فکر می کنم این به خاطرِ حسِ مسئولیتیه که نسبت به اونها دارم.
اما راجبه این شوهر دوستم، فکر می کنم اصلا هیچ گونه حس مسئولیت پذیری نداره و نمی کنه.
البته به خودش تا حالا اینو نگفتم ولی همش همین فکر رو راجبش می کنم.
آره...

هیچ نظری موجود نیست: