۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

خدا کنه این پیشنهاد آخر جواب بده

رو سیستم های سایت دانشگاه، برنامه ی Revit نصبه.
به صورت کاملا اتفاقی، یه روز دیگه هیچ کدوم از برنامه ها باز نشد.
یعنی این Error رو میداد:
a software program has caused Autodesk Revit 2011 close unexpectedly.
دو هفته اس الان درگیرشم.
سایتی نموندن که نخونده باشم.
حتا با یه استاد هم درمیون گذاشتم، اومد تا کمکم کنه.
یه روز از وقت کلاسش رو، برای من گذاشت تا درستش کنیم.
اما نشد.
بعد از اون چند تا ترفند دیگه هم زدم. اما نشد.
تا دیروز که از خانوم ج خواستم که شماره ی مسئول سایتشون رو بهم بده شاید اون به این مشکل برخورده باشه و بتونه کمکی کنه.
امروز صب بهش زنگ زدم، اما اونم کلی عذرخواهی کرد که تا حالا اصلا با یه همچین نرم افزاری کار نکرده و نمیدونه.
چند تا پیشنهاد بهم داد، اما همه شو از قبل امتحان کرده بودم و جواب نگرفته بودم.
خلاصه از این راه هم به جوابی نرسیدم.
تا این که امروز دوباره رفتم تا Revit 2012 رو از تکنو 2000 بخرم.
دیشب ازش خواسته بودم، گفته بود که امروز واسم رایت میکنه اما وقتی رفتم گفت که یادش رفته، DVDی 9 گیگ هم نداره. ازش پرسیدم این مغازه که یه کم بالاتره چی، اونم نداره؟
گفت که نمی دونم، می خواید بپرسید. پریدم و رفتم پرسیدم و داشت و خریدم و آوردم.
تقریبا نیم ساعت، 45 دقیقه ای تو مغازه واستادم تا راست شه.
این وسط حرف افتاد به این که خیلیا این رو دارن و کار نمی کنه و ناقصه و اون خودش از RapidShare خیلی وقت پیش که عضو بوده گرفته و ادامه پیدا کرد و رسید به این جا که اصلا مشکل من چیه.
خلاصه مشکلمو بهش گفتم و یه پیشنهاد کرد که برم تو Registery ویندوز و Search کنم تا موارد مربوط به برنامه ای رو که می خوام برام بیاره. گفت یه وقتایی ویندوز یه سری موارد رو خودش تو Registry تغییر میده اونا رو دستی عوض کنم، احتمالا درست بشه. گفت یه کم زمان میبره اما احتمال زیاد درست میشه.
خدا کنه.
راهی نیست که امتحان نکرده باشم. حداقل من نمی دونم.
خدا کنه این یکی دیگه جواب بده.
خسته نشدما. اما دوست دارم واسه روزِ کلاسم، درست شده باشه و استاد و بچه ها بتونن باهاش کار کنن و سرگردون نشن.
خدا کنه.
الهی آمین.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

بدجوری از دستش کفری ام

من دیگه تقریبا گذاشته بودمش کنار و کاری به کارش نداشتم.
نمی خواستم بیشتر از این اعصابمو به خاطر اخلاق گندش خورد کنم.
طاهایی رو می گم.
همون استاد حسابداریه.
همون که باید در برابرش به شعور گنجشک آفرین و احسنت گفت.
امروز تنها رفته بود پیش دکتر.
دکتر به که پزشک. اینجا به ریاست موسسه می گن دکتر. به علیمردانی.
من اوایل بهش می گفتم آقای علیمردانی. اما هی خودش و همه تاکید می کردن دکتر دکتر.
دیگه ورد زبونه منم شده دکتر.
آره تنهایی رفته پیش دکتر و گفته که من 11 تا سیستم رو run کردم و خانوم x گفته با xp فقط 10تاسیستم run میشه (منو می گفت). و گفته که من اضلا باهاش همکاری نمی کنم.
به جان آدمیت اگه جلو دستم بود، خرخره شو می جوییدم.
به خداوندی خدا، خیلی آدم بی شعور و ناسپاسیه.
نمی خوام حالشو بگیرم.
ادبشم که نمی تونم بکنم.
چون دیگه زمان عوض شدن این اخلاقای گندش گذشته.
ولی حرفمو بهش می زنم.
بی صبرانه منتظر چهارشنبه ام که بیاد.
خدایا.
نمیشه این سوهان های روح رو از رو زمین محو کنی؟
اضلا چرا آوردیشون.
مگه ما کم مشکل داریم که باید این همه آدم ناسپاس رو هم تحمل کنیم؟
نمی دونم.
حکمتت رو شکر.
از علیمردانی هم خوشم نمیاد.
هر چقد که باقی دوست دارن ازش دفاع کنن.
ولی من ازش خوشم نمیاد.
اصلا دوست ندارم باهاش حرف بزنم یا همکلام بشم.
چون حرف فقط حرف خودشه و حرف هیشکی رو هم گوش نمیده و قبول نمی کنه.
امروز بدتر از برخورد طاهایی، برخورد علیمردانی با من بود که رسما حرفای اونو تایید می کرد.
چون عملا کاری رو که من دو ماهه دارم پی گیری می کنم، سپرد دست خانوم y، و بهش گفت شما مسئول سایتی، شما پیگیری کن.
حالم ازش بهم می خوره.
از هر دوشون.
از هر دوشون.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

نمیدونم همون قدی که اون فکر منو اشغال کرده، منم براش همین طور هستم یا نه.
گرچه اون همون موقع هم خیلی منو یادش نمی موند، چه برسه به حالا که تقریبا 4 سال از اون ماجرا گذشته ولی هنوز برای من مثه روز اوله.
یه جورای خود آزاری هم دارم.
با وجودی که میدونم دقیقا خونه شون کجاس و یا مغازه ی باباش کجاس، بازم میرم خریدهامو از اون طرفا می کنم.
همین دو شب پیش بود.
قلبم داشت وای می استاد.
وقتی نشستم تو ماشین و پدال ها رو میگرفتم، خودم سستی و لرزش پاهامو احساس می کردم.
قلبم تند تند می زد.
تو تاریکی کوچه،
وقتی از فروشگاه سناتور برگشتم،
یکیُ دیدم که داشت از تو پیاده روی کوچه، 
درست از کنار ماشین رد میشد.
خیلی شبیه اش بود،
یه لحظه نفسم بند اومد،
اول سرشو بلند کرد،
بعد نگاهشو ازم دزدید،
درست مثل کاری که دفعه ی پیش کرد و فکر کرد که من نفهمیدم،
با تردید نگاهش کردم،
وقتی اینبار سرشو بلند کرد،
...
نبود،
اون نبود،
اشتباه کردم.
تهِ تهِ قلبم مطمئنم که اون حتا یک لجظه هم به من فکر نمی کنه.
چون همون موقع هم منو نمی فهمید،
چه برسه حالا که خودم نیستم و فقط ... .

خبر خوشحال کننده

میترا هم داره عمه میشه
منم بهش گفتم منم دارم خاله میشم
وای خدا جون
مررررررررررررررررسی

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

نمیدونم چرا

به قصد نیست اما بعضی کاراش رو دوست ندارم. اونم دوست نداره که بهش بگی که دوست نداری. دوست داره هر کاری که می خواد انجام بده.
عصری لپتاپمو آوردم گذاشتم رو میز تا عکسایی رو که می خواستن نشونشون بدم. تو لپتاپم نبود. تو cd هام پیداشون نکردم. رفتم رو pcام چک کنم. اونجام نبود.
تا برگردم نشسته بود پشت لپتاپم و داشت pdfهای رو صفحه رو باز می کرد. pdfها چیز خاصی نبودن. دو تا کتاب بودن که دیشب دانلودشون کرده بود. اما دوست ندارم بی اجازه کسی دست به وسایل شخصی ام بزنه. خب لپتاپم یه وسیله ی شخصیه. من دست نوشته زیاد تو کامپیوترم دارم. خیلی چیزا. خیلی چیزایی که شاید دوست نداشتم و ندارم که راجبش با کسی حرف بزنم رو با لپتاپم در میون می ذارم. خیلی حرفا. خیلی. بهش گفتم پشت لپتاپ من همینجوری نشین.
فکر کنم طبق معمول بهش برخورد.
خب چی کنم. دوست ندارم. عصبی می شوم وقتی میبینم یکی با وسایلم این کارو می کنه.
چند وقته پیشم رفته بود سر جعبه ی وسایلِ زینتی ام.
باوجودی که خیلی چیزه خاص و با ارزشی ندارم اما دوتا گردنبند بود که زندایی به عنوان سوغاتی مکه برامون آورده بود. میدونی چند سال پیش بوده. خیلی. حداقل 4 سال میشه. هیشکی هیچ بهشون نگاهم نکرده بود. به عنوان گردنبند مروارید بود اما شبیه همین مونجوق های خودمون بود. منم گذاشته بودم قاطی وسایلم.
چند روز پیش اومد و بی اجازه رفت سرشون و بعدم گفت من اینو با خودم ببرم. بهش گفتم نه. اما وقتی رفتم سر کشو، دیدم نیست. خب تو باشی حرصت نمی گیره. میگیره دیگه. دوست ندارم این برخوردها رو . این که هر چی خودت دوست داری و هر کار که خودت دوست داری، بی ملاحظه دیگران انجام بدی. خب درست نیست.
هیچ وقت یادم نمیره، هر وقت میرفتم تو اتاقش و دست به رژهاش می زدم، سرم جیغ می کشید که چرا دست زدی. واسه چی از این زدی و کل غرو لند.
اما حالا، واسه خودش سرخود دلخود میره بر می داره، میزنه انگار نه انگارم که من هی بهش می گم نکن این کارو.
نمی دونم خدابا. از دست من دیگه کاری ساخته نیست. خودت آگاهش کن و بهش بگو.
می بوسمت خدا.
مرسی.
دوست دارم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

ملون

آقا این طالبی فسقلیا رو دیدین اومده تو بازار
چقدم فراوونه اما همچنان گرون
خب؟
رفتیم بخریم آقاهه میگه اینا طالبی نیست، ملونِ :D
خب حالا شما بگید melon چیه؟ ها؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

ادب استادی 3 ....

به اندازه ی کافی ازش متنفر شدم که نخوام نوشتن پست ادب استادی رو ادامه بدم.
یه آدم بی شعورِ دورویی که خودشم نمی تونه سر و ته حرفای خودش رو با هم جور کنه ارزش حرف زدن و حتا فکر کردن راجبش رو هم نداره.
تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که یه جوری حالش گرفته شه و روش کم شه.
یه آدم بی شعوری که تمامه پیشنهاداتی رو که من بهش داده بودم به نفع خودش و از طرف خودش مطرح کرد.بخداوندی خدا، حیف واژه ی بی شعور که بخوام واسه این آدم ازش استفاده کنم. هر بی شعوری لااقل نفهم نیست اما این همه ش رو یه جا داره و کل کمالات منفی رو یه جا تو خودش جمع کرده.
بی خیال این موضوع می شیم که همیشه نفهمیِ آدما بدجوری روحمو داغون میکنه.
ترجیح میدم دیگه راجبش حرف نزنم تا مجبور نشم راجبش فکر کنم.

ولی این میون، چیزی که از همه بدتره، اینه که این همه شماره تو گوشیت داشته باشی، اما یکی رو نداشته باشی که دو کلوم بارِ دلتو براش بگی تا سبک شی و اونم به حرفات گوش کنه. نیست دیگه. هیشکی نیست.
آره ، اینجوریاس.

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

ادب استادی 2 ...

خب و اما ادامه ماجرا...
همیشه ی خدا، ایشون ساعت 3 آنتراک کلاسی داشتن. امروز ساعت 3 رفتم سر کلاسش، خیلی و بسیار مودبانه ازش پرسیدم، ببخشید آقای بوق، آنتراک کلاستون کیه؟
گفت آنتراک نداریم.
والا اون کلاسی که من وسطش بودم کلا آنتراک بود حالا نداشتن اِسمَنِش رو دیگه نمی دونم چه صیغه ای بود.
منم کم نذاشتم. بهش گفتم کلاس این ساعتتون کی تموم میشه؟
که یهو برگشت و گفت 3 و ربع تا 3 و نیم آنتراکه.
بهش گفتم لطف می کنین 3 و ربع یه سر تشریف بیارید پایین؟
گفت پایین یعنی کجا؟
گفتم دفتر ریاست.
همین که اسم دفتر ریاست را آوردم، بدجور بهم ریخت. نمی دونم کجای کارش ناجور داره می لنگه که این همه استرس گرفتش وقتی ازش خواستم که بیاد دفتر ریاست.
تو اون دو قدم و دو تا پله ای که فاصله داشتیم تا دفتر ریاست مدام غر زد که من نمی دونم واسه چی باید بریم دفتر ریاست، مشکلی نیست که، شما اگه همون 10 تا سیستمی که می گید را به من بدهید من با همونا کار می کنم و خلاصه مخِ منو با این اراجیف تا دفتر ریاست خورد. خدارو شکر که راهمون خیلی طولانی نبود.
اصل قضیه و مشکل این بابا اینه که این آقا مدرس یه درس حسابداریه که باید یه نرم افزار تحت شبکه رو به بچه ها یاد بده. دوستانی که شبکه کار کرده باشن، حتما می دونن که مایکروسافت ویندوز xp را به عنوان server طراحی نکرده و اساسا این که server طراحی شد به خاطر قابلیت هایی بود که از یه server انتظار می رفت و یکی از کوچیک ترین کارهاش پشتیبانی از کلاینت های بیشتر بود. طبق تحقیقات من، xp ده تا سیستم را به طور همزمان بیشتر نمی تونه که ساپورت کنه. یعنی اگه این 10 تا بشن 11 تا دیگه جواب نمی گیریم. یعنی واسه سیستم 11اُم جواب نمی گیریم اما اون 10تای قبلی کار می کنن.
ایشون یه سیستم لازم داشتن که نقش server را ایفا کنه. و ما یه سیستم با این مشخصات داشتیم ولی ایشون طبق اظهارات خودشون مبنی بر تماس هایی که با شرکتشون داشتن گفتن که server رو پاک کنید و xp نصب کنید با xp هم میشه کار کرد. خلاصه منم این کار رو واسش کردم و حالا رسیدیم به این مشکل که بابا چرا وقتی سیستم اصلی رو run می کنیم همه ی سیستما نمی تونن به اون وصل بشن و این از کجا نشأت میگیره از اونجا که xp حداکثر 10 تا سیستم رو ساپورت می کنه. بله. حالا گاومون زاییده. اونم نه دوقلو که 120 قلو.
باقیش باشه واسه قسمته 3

ادب استادی ...

امروز دیگه از دست کارا و ادا اطفارهاش به ستوه اومدم.
الان بیشتر از دو ماهه که ترم جدید شروع شده.
هر روز که ایشون کلاس دارن بنده باید دربست در اختیار ایشون باشم تا ببینیم و بررسی کنیم که چرا نرم افزار ایشون اجرا نمی شه یا روی- به قول خودشون- چهار، پنج تا سیستم کار می کنه و رو باقیش نه.
امروز از صب که اومده بودم، مدام جویا می شدم که دکتر (رئیس موسسه) امروز میاد یا نه.
خلاصه ظهر موفق شدم با یکی از دکترهای دانشگاه صحبت کنم.
یه آدمیه که جدید اومده و شده قائم مقام موسسه و روزایی که به قولی دکتر اصلیا نیستن این میاد. آدمیه که به نظر می رسه درک بالاتری از باقی داره. اما از باقیشون زیاد خوشم نمیاد. لااقل وقتی آدم باهاش صحبت می کنه، حس می کنه که دارن به حرفش گوش می دن. حداقل این یه حسن رو که داره.
منم دل رو زدم به دریا و گفتم مهم اینه که یکی اومده و رفتم باهاش حرف بزنم.
رفتم و ازش اجازه گرفتم که خود این استاد مسخره هم باشه تا اگه چیزی می خواد بگه، بگه و بعدا نگه که من حرفای دیگه ای زدم.
حالم ازش بد میشه وقتی میبینمش.
اَه.
قربونت خدا.شکرت. شکر.
کلاس دارم الان.
باید برم حاضر شم برم.
باقیشو بعد واست تعریف می کنم.

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

قرض...

امروز یه دوست واسم یه مسیجی زد که می خواد واسه مامانش هدیه بخره اما پول کم داره، نمی خوادم از شوهرش بگیره یا اون بفهمه.
گفت می خواد یه کم از طلاهاشو ببره بفروشه و از من پرسید که به نظر من اگه این کارو بکنه شوهرش می فهمه.
ازش پرسیدم مگه چقدر لازم داری و گفت 200 هزار تومن. گفت وقتی رفته کربلا واسه مامانش چیزی سوغات نیاورده و میخواد یه طلای کوچولو واسش بخره تا جبران کنه.
ازش پرسیدم با نصفه اینم کارش راه میفته. گفت شاید با نصفشم بشه.
ازش شماره حساب خواستم تا واسش واریز کنم.
اولش قبول نکرد و گفت که نه. نمی خواد. بالاخره تو هم واسه زندگیت برنامه داری. خودم یه کاریش می کنم.
بهش گفتم تعارف نمی کنم. قرضه. واسه اینم برنامه ای ندارم.
گفت من الان پولی ندارم، سر کارم که نمی رم. نمی دونم کی می تونم بهت پس بدم. بعد اونجوری اعصابم بیشتر خورد میشه.
گفتم منم که بهت نگفتم کِی پسم بدی. هر وقت داشتی بیار پس بده.
و قرار شد تا فردا ظهر شماره حسابِ یکی از دوستاشو بگیره و واسم بفرسته تا براش واریز کنم.
نمی دونم کارِ درستی کردم یا نه. اما تو اون لحظه به نظرم تنها فکر درستی بود که اومد.
امیدوارم بتونه یه کاری پیدا کنه و از این فکر و خیال ها در بیاد.
شوهرشم بیکاره آخه.
فکرم می کنم یه کم تنبله و تن به هر کاریم نمی ده.
من همیشه با خودم فکر می کنم که اگه یه روزی مجبور بشم و بخوام بچه هام تو آرامش و آسایش زندگی کنن، هر کاری که باشه براشون انجام میدم و فکر می کنم این به خاطرِ حسِ مسئولیتیه که نسبت به اونها دارم.
اما راجبه این شوهر دوستم، فکر می کنم اصلا هیچ گونه حس مسئولیت پذیری نداره و نمی کنه.
البته به خودش تا حالا اینو نگفتم ولی همش همین فکر رو راجبش می کنم.
آره...

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

رد کردن مودبانه

دو روزی میشه که یه سایت کامپیوترِ جدید، با 10 تا کامپیوتر رو راه اندازی کردن.
از دیروز شروع کردم روش نرم افزار نصب کنم تا کلاسایی که لازم دارن ازش استفاده کنن.
امروز یه سفارش نرم افزار جدید گرفته بودم و سریع رفتم بالا تا شروع کنم به نصب.
که یهویی دیدم سر و کله ی همکارم با قیافه ای مستاصل پیدا شد.
گفت: "استاد ... اومده میگه sql من درست کار نمی کنه، نمی دونم گفت فلان گزینه رو نداره، یادم نیست چی گفت، من بهش گفتم 5 دقیقه دیگه میام، بیا ببین چی می گه، من که نفهمیدم"
برعکس خیلی موارد نمی دونم چرا از دستش کفری نشدم که بابا من اینجا دارم رو اینا کار می کنم، خب تو هم یه دستی برسون، فقط بهش گفتم باشه تو برو من میام ببینم چی می گه.
رفتم پایین، یه کم با سیستمش سر و کله زدم، به راه نیومد و بعد طی یه ترفندِ درست و درمون، کلا از کاری که می خواست بکنه بی خیالش کردم.
می خواست کابل ویدئو پروژکتور رو که به یه رابط به همراه کابل مونیتور به مونیتور وصل شده بود را، در بیاره، بزنه رو دو تا کامپیوتر اون ورتر. که این گزینه با این جواب که کابل نمی رسه رد شد.
بعد گفت بزنم رو کامپیوتر پشتی. ازش پرسیدم خب چطوری می خواید کار کنید؟ گفت به بچه ها می گم اونا انجام میدن. و اون هم با این پیچش رد شد که مونیتور شما تصویر رو نشون میده و موس و کیبورد سیستم پشتی کار می کنه و عملا کار قابل انجام نیست و به این ترتیب، راه حل دومش رو هم کنسل کردم و فقط شماره سیستم هایی رو که مشکل داشت گرفتمو از کلاس دراومدم و گفتم اگه تایمی پیدا کردم، طی هفته درستشون می کنم.
اینم از رد کردن مؤدبانه و بدون دلخوری امروز من ;)

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

خدایا بهش قول دادم

خدایا!
بهش قول دادم که سفارششو بهت بکنم؛
فردا داره میره واسه یه کاری،
یعنی فردا یه جا قرار داره واسه این که بره سرِ کار؛
تو اون بالایی،
همه چی رو داری میبینی،
بهتر از من میدونی که کی کِی چی تو دلش میگذره،
پس کمکش کن؛
من خودم از کاری که گفت خیلی خوشم اومد،
یعنی دوست داشتم خودم می تونستم جاش باشم،
کمکش کن،
کارشو خوب یاد بگیره و از بیکاری و فکر و خیال های هر روزه دربیاد و
یه کم حال و روحیه اش بهتر و بهتر بشه؛
اینم از قول من
ایشالا که موفق باشی.
الهی آمین...
شمام دعا یادتون نره
دعا در حق همدیگه زودتر اجابت میشه :)

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

چندش

چندش ناکترین موجودی که تا حالا دیدم
به نظرم اینه:
(نتونستم عکسشو بذارم. خدایی از عکسشم ترسیم)
اَیییییییییییییی
همینا که 5-6 سانت طولشونه و یه 5-6 سانت دیگه هم شاخکاشونه
از همینا میگم

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

آغازی دیگر

یه بهانه واسه شروعی دوباره کافیه
و من
من اونو امشب دوباره پیدا کردم
ترانه ی پس زمینه ی یه وبلاگ
آره
فقط یه ترانه
همین.

این آخرین قدم

برای دیدنت

این آخرین پله

واسه رسیدنت

این آخرین نفس کشیدنم

برای تو

این آخرین تو رو ندیدنم

برای تو

برای آخرین نفس بخون ترانه ای

که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای

که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد

که میشه این غمآ رو از دلم پیاده کرد

بخون دوباره خوندت برام مقدسه

بیا دوباره دیدنت برای من بسه

بدون که باید از تو رد شد و دل و ندید

باید برید و پر زد و به آسمون رسید

صدا بزن منو

که باره آخره

بذار ببینمت

قراره آخره

برای باره آخرم شده

فقط بخند

بخند و چشمای قشنگتو

بروم ببند

بیا به جرم عاشقی بکش منو نرو

نگا کن این تن نحیفو زار و خسته رو

تو رو به جون خاطرات خوبمون بمون

تو رو به جون خاطرات تلخمون نرو

بیا و راحتم کن از نگاه آدما

بذار بگیره دامنم رو آه آدما

بگو چرا باید بسوزه لحظه های من

به خاطر نگاه اشتباه آدما (یعنی من عاااااااااااااااشق این یه تیکه اَشم)

برای آخرین نفس بخون ترانه ای

که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای

که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد

که میشه این غمآ رو از دلم پیاده کرد