همه ی ادارات و بانک ها و شرکت ها و خلاصه همه و همه اومدن ساعت کاری هاشون رو مثِ آدم کم کردن که ملت به همه چی شون برسن، اونوقت این جا که من کار می کنم، اینگار داره از کیسه ی باباش می بخشه، هی سر و تهِ کم کردن ساعت کاری رو می زنه و با خودش درگیره تو کم کردن ساعت واسه این چهار هفته.
البته حالا اگه این درگیری از طرفِ خودِ رییس و رؤسا باشه آدم کم تر دلش می سوزه، می گه کارشه و کارمندشه، دوست نداره زودتر تعطیل کنه و از ساعتش کم کنه، اما قضیه ی ما، قضیه ی بخشیدن شاه و نبخشیدنِ وزیره.
طرف خودش گفته بابا، ساعت 8 صب بیاید، 2 بعدازظهرم برید. بعد یه به اصطلاح مدیر امورِ داخلی، داره خودشو جر، میده، که از یه جایی از این ساعته کم شده، کم کنه.
ایشون اول پیشنهاد دادن که به جایِ 8 صب، ملت 7 صب پاشن بیان. یکی نیست بگه پدرت خوب، مادرت خوب، همه که مثِ تو Roa، ندارن و پولِ مفت هم واسه کار نکردنشون که بهشون نمی دن که هر ساعتی که خواستن بیان وهر ساعتی که خواستن برن. اینجا اگه یکی بخواد 7 صب سر کار باشه، در بهترین حالت باید 6.5 از در خونه در بیاد بیرون که خدا رو شکر، این موقع نه اتوبوس هست و نه تاکسی.
جناب دیدن پیشنهاد اول نگرفت، گفتن دومی رو مطرح کنن که به سبزه هم آراسته بشه. کلی دور گشتن تا ببینن حداکثر ساعت کلاسی چنده تا بیان مثلاً به همه ی همکارا بگن آقا شما تا ساعتِ 3 بمونید بعد یهو همه با هم برید که یه موقع خدایی نکرده، این وسط واسه یکی 1000 تومن اضافه کار نزنن و سر من بی کلاه بمونه. که به حمدالله و به حول و قوه ی الهی و عوامل غیبی این توطئه هم خنثی شد و جواب نداد.
اما آخرین حربه ی فرد مذکور، خنجر زدن از پشت بود که خوب هم موفق شدند تو این کار. اومد گفت، این جا مثلاً دانشگاهِ؛ همه که ساعت 2 برن، دانشجوی بدبخته، بخت برگشته، می آد اینجا، کار داره، کارِ واجب، می مونه سرگردون؛ خب خودتون که می دونید درست نیست تو این ماهِ عزیز، باعث رنجشه خاطر کسی بشیم، البته گور پدرِ همکاراها، اونا باید بمونن تا جونشون تو این گرما و گشنگی و تشنگی دربیاد که اینم اصلاً مهم نیست. ایشون گفتن که واحد ما و یه واحد دیگه باید دو روز تو هفته تا 4 بمونن، به جای باقیِ واحدهای محترم هم، هر روز یه نفر باشه که این دانشجوها بخوان دقش بِدن و سرش غُر بزنن.
آخه یکی نیست به این همکار محترمِ مدیر امورِ داخلی بگه که آخه برادر که خودت ساعت 8 با Roa میای دمِ دانشگاه پیاده می شی و ساعت 2 هم سرتو بلا نصبت بُز، می اندازی پایین و میری میشینی تو ماشینت و یه دستی واسه باقیِ همکارا تکون می دی و یه نیش خندی می زنی و پاتو می ذاری رو گاز می ری و بعد هم که رسیدی خونه، لنگاتو میندازی رو هم تا وقتِ افطار و بعدهم مثِ بلدوز، میافتی سرِ سفره ی افطاری که هیچ دستی حتا تو پهن کردنش هم نداشتی و تا جون داری می خوری و آروغ پشتشم می زنی و همون جا پایِ سفره طاق باز میگیری می خوابی تا سحر صدات کنن بشینی پایِ سفره و بخوری و بعد تا 7.45 هم دوباره بخوابی و بعد یه تکونی به خودت بدی که پاشی بری سر کار. آره داداش. آره. همه که تو شرایطِ سختِ تو زندگی نمی کنن آخه. آره.
بابا! این همه شیرینیت آخر دلِ همه رو می زنه. این قدر خودتو واسه رؤسا شیرین نکن. می زنی دلو. نه از شیرینی که بهم می زنی. بهم. حواستو جمع کن، این رؤسایی که امروز مثِ مگس دورشون می چرخی، یه روز بالا نیارنت، واست گرون تموم میشه. دیدم که می گم. تا وقتی واسشون پاچه می گیری عزیزی، اما کافیه اشتباهی یه بار پاچشونو بگیری... .
به ما فکر نکن؛ به فکر خودت باش ... .
البته حالا اگه این درگیری از طرفِ خودِ رییس و رؤسا باشه آدم کم تر دلش می سوزه، می گه کارشه و کارمندشه، دوست نداره زودتر تعطیل کنه و از ساعتش کم کنه، اما قضیه ی ما، قضیه ی بخشیدن شاه و نبخشیدنِ وزیره.
طرف خودش گفته بابا، ساعت 8 صب بیاید، 2 بعدازظهرم برید. بعد یه به اصطلاح مدیر امورِ داخلی، داره خودشو جر، میده، که از یه جایی از این ساعته کم شده، کم کنه.
ایشون اول پیشنهاد دادن که به جایِ 8 صب، ملت 7 صب پاشن بیان. یکی نیست بگه پدرت خوب، مادرت خوب، همه که مثِ تو Roa، ندارن و پولِ مفت هم واسه کار نکردنشون که بهشون نمی دن که هر ساعتی که خواستن بیان وهر ساعتی که خواستن برن. اینجا اگه یکی بخواد 7 صب سر کار باشه، در بهترین حالت باید 6.5 از در خونه در بیاد بیرون که خدا رو شکر، این موقع نه اتوبوس هست و نه تاکسی.
جناب دیدن پیشنهاد اول نگرفت، گفتن دومی رو مطرح کنن که به سبزه هم آراسته بشه. کلی دور گشتن تا ببینن حداکثر ساعت کلاسی چنده تا بیان مثلاً به همه ی همکارا بگن آقا شما تا ساعتِ 3 بمونید بعد یهو همه با هم برید که یه موقع خدایی نکرده، این وسط واسه یکی 1000 تومن اضافه کار نزنن و سر من بی کلاه بمونه. که به حمدالله و به حول و قوه ی الهی و عوامل غیبی این توطئه هم خنثی شد و جواب نداد.
اما آخرین حربه ی فرد مذکور، خنجر زدن از پشت بود که خوب هم موفق شدند تو این کار. اومد گفت، این جا مثلاً دانشگاهِ؛ همه که ساعت 2 برن، دانشجوی بدبخته، بخت برگشته، می آد اینجا، کار داره، کارِ واجب، می مونه سرگردون؛ خب خودتون که می دونید درست نیست تو این ماهِ عزیز، باعث رنجشه خاطر کسی بشیم، البته گور پدرِ همکاراها، اونا باید بمونن تا جونشون تو این گرما و گشنگی و تشنگی دربیاد که اینم اصلاً مهم نیست. ایشون گفتن که واحد ما و یه واحد دیگه باید دو روز تو هفته تا 4 بمونن، به جای باقیِ واحدهای محترم هم، هر روز یه نفر باشه که این دانشجوها بخوان دقش بِدن و سرش غُر بزنن.
آخه یکی نیست به این همکار محترمِ مدیر امورِ داخلی بگه که آخه برادر که خودت ساعت 8 با Roa میای دمِ دانشگاه پیاده می شی و ساعت 2 هم سرتو بلا نصبت بُز، می اندازی پایین و میری میشینی تو ماشینت و یه دستی واسه باقیِ همکارا تکون می دی و یه نیش خندی می زنی و پاتو می ذاری رو گاز می ری و بعد هم که رسیدی خونه، لنگاتو میندازی رو هم تا وقتِ افطار و بعدهم مثِ بلدوز، میافتی سرِ سفره ی افطاری که هیچ دستی حتا تو پهن کردنش هم نداشتی و تا جون داری می خوری و آروغ پشتشم می زنی و همون جا پایِ سفره طاق باز میگیری می خوابی تا سحر صدات کنن بشینی پایِ سفره و بخوری و بعد تا 7.45 هم دوباره بخوابی و بعد یه تکونی به خودت بدی که پاشی بری سر کار. آره داداش. آره. همه که تو شرایطِ سختِ تو زندگی نمی کنن آخه. آره.
بابا! این همه شیرینیت آخر دلِ همه رو می زنه. این قدر خودتو واسه رؤسا شیرین نکن. می زنی دلو. نه از شیرینی که بهم می زنی. بهم. حواستو جمع کن، این رؤسایی که امروز مثِ مگس دورشون می چرخی، یه روز بالا نیارنت، واست گرون تموم میشه. دیدم که می گم. تا وقتی واسشون پاچه می گیری عزیزی، اما کافیه اشتباهی یه بار پاچشونو بگیری... .
به ما فکر نکن؛ به فکر خودت باش ... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر