نمیدونم چرا جدیداً اینجوری شدم،
تقریباً نسبت به همه چی غیر از کارایی که خودم دوست دارم و می خوام انجامشون بدم، بی تفاوت شدم. هیچ احساسی راجبشون ندارم.
به تبعِ جمع گاهاً غُر می زنم یا نظر می دم، اما ته دلم هیچ حسی راجبشون ندارم.
میگن ساعت کار عوضِ کم شدن اضافه شده،
لبخند می زنم؛
می گن خواستگار می خواد برات بیاد،
می گم خب بگید بیاد؛
خواستگار بهم می گه دلیل شما واسه ازدواج چیه؟
می گم نمی دونم،
می خنده و بهم می گه پس ما سر کاریم اومدیم اینجا دیگه.
بهم می گن بیا قرار دادتو امضا کن، هیچ حسی ندارم؛
می گن می خوایم تو مؤسسه یه صندوق قرض الحسنه راه بندازیم بعد بهتون نوبتی وام بدیم، نظرتون چیه؟
می گم نظری ندارم؛
خلاصه کلاً یا بهم ریختم،
یا تازه درست شدم،
نمی دونم.
اما حسه جالبیه.
فقط دوست دارم کارایی رو که خودم دوست دارم انجام بدم و برم گردش و مسافرت و تفریح.
چقده جالب شدم خدا جون ...
تقریباً نسبت به همه چی غیر از کارایی که خودم دوست دارم و می خوام انجامشون بدم، بی تفاوت شدم. هیچ احساسی راجبشون ندارم.
به تبعِ جمع گاهاً غُر می زنم یا نظر می دم، اما ته دلم هیچ حسی راجبشون ندارم.
میگن ساعت کار عوضِ کم شدن اضافه شده،
لبخند می زنم؛
می گن خواستگار می خواد برات بیاد،
می گم خب بگید بیاد؛
خواستگار بهم می گه دلیل شما واسه ازدواج چیه؟
می گم نمی دونم،
می خنده و بهم می گه پس ما سر کاریم اومدیم اینجا دیگه.
بهم می گن بیا قرار دادتو امضا کن، هیچ حسی ندارم؛
می گن می خوایم تو مؤسسه یه صندوق قرض الحسنه راه بندازیم بعد بهتون نوبتی وام بدیم، نظرتون چیه؟
می گم نظری ندارم؛
خلاصه کلاً یا بهم ریختم،
یا تازه درست شدم،
نمی دونم.
اما حسه جالبیه.
فقط دوست دارم کارایی رو که خودم دوست دارم انجام بدم و برم گردش و مسافرت و تفریح.
چقده جالب شدم خدا جون ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر