۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

چه آدمایی پیدا می شنا...

این همکار من، یکی از فامیلاشون اینجا تدریس داره.
ایشون با وجود این که فاصله ی من و همکارم به یه متر هم نمی رسه، هر وقت وارد اتاق ما می شن، مثِ این که من روح باشم اصلاً منو نمی بینن؛ از در که میاد تو، با وجودی که میزِ من جلوتره، صاف و بی اعتنا می آد میره سراغِ همکارم و سلام و احوال پرسی و ... اما با من اصلاً انگار نه انگار، نه سلامی نه علیکی، هیچی.
اوایل، فکر می کردم جلو دوستم خب زشته حتماً، بذار من سلام کنم، با همه ی بی اعتنایی هاش، سلامش می کردم و باهاش حال احوال می کردم؛ حتا یه باری که داشت از دانشجوها پروژه تحویل می گرفت، رفتم واسش از یه طبقه پایین تر، چایی بیسکوییتم آوردم گفتم طفلی خسته شده از صب، فکر می کردم آدمه؛ امروزم که دخترشو آورده بود سایت، کلی باهاش بازی کردم که حوصله اش سر نره؛ اما باز که از در اومد تو، انگاری بدهکارم بهش؛ منم هیچ محالش نکردم، نه حرفی زدم، نه سلامی کردم، نه چیزی؛ دیدم ارزشش رو نداره. چقدرم بد با دخترش جلوی ما صحبت کرد. طفلی آروم نشسته بود داشت با کامپیوتر بازی می کرد، حرفیم نمی زد، وقتیم که مامانش اومد، کلی براش از کارا و بازیهایی که از صب کرده بود و از خاله الهه اش یا همون همکارِ من، واسش تعریف کرد؛ اما بی توجه به این همه حرفای بچه، زد تو ذوقش و گفت، پاشو بریم یه چی برات بگیرم بخور، بیچاره داشت می گفت، بخورم دوباره میآم اینجا؟ اصلاً انگار صدای بچه رو نمیشنید، یهو صداشو بلند کرد که تو باید حرفِ کیُ گوش کنی؟ بیچاره هیچی نمی گفت. هی پشت هم می گفت، گفتم باید حرفِ کیُ گوش کنی و بعد دستِ بچه رو گرفت کشید و برد و گفت حالا ما تو راه پله مفصل با هم حرف می زنیم و رفت و دیگه هم بچه رو بر نگردوند. طفلک چه ذوقی کرده بود، می گفت مامان نمی دونی خاله الهه چقدر رو کامپیوترش بازی داره. من از اون موقع همش بازی کردم از جام هم تکون نخوردم. اما مامانه انگاری هیچی نمیشنید. والا من تا حالا ندیده بودم با این دانشجوهایی که مثلاً عقلشون می رسه و این همه اشتباه می کنن و حرف گوش نمی دن و مدام حرفهارو پشت گوش می اندازن هم اینطوری حرف زده باشه که با این بچه ی 5 ساله. بله دیگه. بله. اینم یه مدلشه.
خدا به همه مون رحم کنه.
کجا داریم می ریم با این سرعت منم نمی دونم... .

هیچ نظری موجود نیست: