۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

امان از دستِ این آدما

جاتون خالی دیشب افطار دعوت بودیم خونه ی پسر داییم.
تازه ازدواج کرده.
فردا که بیاد، تازه میشه یه ماهه که ازدواج کرده.
دیشب، ما و خواهرم اینا و دایی ام اینا دعوت بودن خونه شون. چه تدارکی دیده بود این دختر؛ دستِ تنها.
چهار جور غذا درست کرده بود و سالاد و واسه افطار هم که انواع و اقسامِ مرباها و آش و خلاصه همه چی.
اما جالبی اش می دونی چیه، اولاً که پسر داییم اصلاً کمکِ زنش نبود. طفلک دستِ تنها، همه ی افطار رو حاضر کرد، آورد، برد، بعد شام آورد، خودش برد، این موجود هم خودش مثِ یه مهمون رفتار می کرد.
بدتر از اون این که، دو تا دختر دایی هام و زنداییم و اون یکی پسر داییم هم که انگار اومده بودن طلبشون رو وصول کنن. هیچ از جاشون تکون نخوردن. فقط سفره پهن می شد، می نشستن، همه ی سفره رو جارو می کردن، بعد یه دو قدمی می رفتن عقب و منتظر مرحله ی بعدی می شدن.
من خودم دیگه کُفری شده بودم. بعد افطار پاشدم کمکش کردم وسایلو جمع کردیم و به مامانم گفتم بیا بریم ظرفا رو بشوریم و رفتیم دوتایی همه ی ظرفای افطاری رو شستیم. زنداییم یه دوباری یه تعارفِ شابدولعظیمی کرد اما دختر دایی هام که اصلاً نزدیکِ آشپزخونه هم نشدن. یکیشون که اینقدر بد نگاه می کرد که من اگه جای مامانش بودم یه چی بهش می گفتم. طلب که از هم نداریم که آخه. بعدِ شام هم، با میوه و ژله بستنی و ژله طالبی، کلی سورپرایزمون کرد.
خدا قوت. دستت درد نکنه. همه چی عالی بود.
موقعِ رفتنا هم با پسر داییم تا دمِ درِ حیاط اومد.
تازه رو به دختر دایی کوچیکم هم کرد و گفت که من ندیدم کِی شما رفتی، اومدم تا باهات خداحافظی کنم. دست که داد، همچین این دختر داییم با اکراه دست داد و دستش رو سریع کشید که انگاری، دستِ بنده ی خدا ... . الله اکبر.
چی بگه آدم آخه بخدا.
بابا یه کم مهربون تر. چیزی ازمون کم نمی شه. باور کنید. راست می گم به محمد. امتحان کنید. امتحان کنید دیگه. نتیجه اش رو می بینید. مثبته، منفی نیست، خاطرتون جمع.

هیچ نظری موجود نیست: