۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

همکارِ عزیز

در حالِ نوشتنِ گزارشاتِ روزانه واسه خودم بودم که یهو همکارم بعدِ دو ساعت بی خبر رفتن، برگشت.
CD ای که دستش بود رو گذاشت رو کیبوردِ من و گفت: "واسه این که خوابت بپره، ببین می تونی این اسکنر رو واسه کتابخونه نصب کنی. من خسته شدم، هرچی سعی کردم نشد."
بهش گفتم باشه.
ادامه داد: "از همین جا ریموت شو رو سیستمش، ببین میشه."
نمی دونم چرا یهویی دلم هوس کرد یه دوری هم بزنم که بیشتر خواب از کله ام بپره.
پاشدمُ، CD رو هم برداشتم بهش گفتم میرم از همون جا امتحانش کنم.
یهویی بُراق شد و گفت: "از همین جا ریموت شو"
بهش گفتم: "میرم از همون جا که سیستم رو هم از نزدیک ببینم، کابل برقی، کابل دیتایی، خلاصه اینطوری راحت ترم"
یه سری تکون داد و دیگه هیچی نگفت.
رسیدم کتابخونه. اول که مسئول کتابخونه انگاری یکه خورده باشه که منو اونجا دیده. آخه من به ندرت از جام پامی شم و دوره می افتم. برعکس بقیه.
کارم مربوط به سایت و کامپیوترهاشه، فقط تو حوزه ی استحفاظیِ خودم می چرخم.
بعد که نشستم پایِ سیستمش. یهویی رو به من کرد و گفت: "خانوم ... گفت که می ره سایت از اونجا ریموت میشه تا ببینه درست میشه یا نه. نشد از اونجا؟"
برق از کله ام پرید؛ همچین بهم فشار اومد که نگو. خجالت هم خوب چیزیه والا. به اینا می گه که خودش ازاونور کار رو انجام میده، بعد میاد اونور کار رو می ده دست من. واقعاً که. خب آدم عاقل، راست گفتن چه مشکلی داره که دروغ می گی. لااقل به من راستشو می گفتی. فکر می کردی می گفتم نه، خودت بشین انجام بده. واقعاً چی با خودت فکر کردی؟! بیشتر از پنج ماهه داری با من کار می کنی، هنوز اخلاق و روحیاتِ من دستت نیست؟! تو دیگه کی هستی بابا.
اینو که گفت اصلاً دیگه دست و دلم به کار نرفت. ازش دلخور شدم. ولی خوشحال بودم که عوض ریموت شدن، خودم پاشم اومدم کتابخونه. با چه ذوقی پاشدم اومدم، فکر کردم واسم ارزش قائل شده و رو دوستی و همکار بودنمون به فالِ نیک حساب باز کرده اما نگو بحث کلاً چیزه دیگه ایه.
به مسئول کتابخونه گفتم: "من اومدم ببینم من می تونم راهش بندازم."
ادامه داد: "من فکر می کردم کارای سایت با شماست و کارای بیرون با خانونم ... . اینجوری نیست؟"
گفتم چرا. اما الان گفت که خسته شده، من جاش اومدم.
گفت آها.
از بعدِ اونم هر بار زنگ زد که چی کار کنم، راهنماییش کردم اما گفتم با خانوم ... هماهنگ کنه. به اون بگه.
از این به بعد هم بیشتر این رویه رو پیش می گیرم. دیگه حتا پیشنهاد کمک رو هم نمی دم. هر کار می خواد خودش بکنه.

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

بوق نزن عزیز من

واسه این که داداشتو وسط خیابون صدا کنی بوق نزن،
واسه این که با راننده ای که از روبرو میاد سلاملیک کنی، بوق نزن،
واسه این که به همه بفهمونی که چراغ سبز شده بوق نزن،
واسه این که مسافرت از طبقه ی پنجم ساختمون بیاد پایین بوق نزن،
واسه این که با میزبانت خداحافظی کنی بوق نزن،
واسه همه چی هی بوق نزن،
نزن برادرِ من،
نزن.
اعصابِ مردم بازیچه ی دستِ تو نیست که ساعت دو نصفه شب دستتو گذاشتی رو بوق و بر نمی داری.
آسایش مردم توپ فوتبالِ تو نیست که به بهونه ی ادب کردنِ اونی که جلوت پیچید، دو ساعت بوقُ ممتد فشار میدی.
یه کم آدم باش.
یه کم شعور شهروندی داشته باش.
یه کم فرهنگ ماشین سواری و استفاده از بوق رو داشته باش.
تو رو خدا بفهم.
بفهم تو رو خدا.

گاهی دلم از آدما می گیره

چرا ما آدما گاهی اینقدر بد می شیم؟!!!
چرا؟!!!
به صورت کاملاً اتفاقی، صفحه ی وبی را باز کردم که یه مستند راجبه یه تازه مسلمون بود.
یعنی کسی که اسلام آورده بود.
زیرش پر بود از کامنت های یک سری انسانِ به ظاهر متمدن.
دلم گرفت وقتی خوندمشون.
خیلی دلم گرفت.
ما حتا کوچیک ترین و ابتدایی ترین اصول انسانیت رو هم رعایت نمی کنیم.
از این همه کامنت،
حتا یکی هم نبود که تهی از بد و بیراه باشه.
چرا؟!
آخه چرا؟!
ما همه آدمیم و می تونیم کنار هم خیلی زیبا و خوب و خوش زندگی کنیم.
چرا بجای احترام به عقاید همدیگه، اونارو زیر پامون له می کنیم؟!
چرا؟!
اگه کسی می تونه این قضه رو درک کنه به منم بگه تا شاید منم بتونم هضمش کنم.
چه فرقی می کنه که ما سیاه باشیم یا سفید؟
چه فرقی می کنه که خدای ما خدای موسی باشه یا شبان؟
مهم اینه که آدم باشیم،
که انسانیت داشته باشیم،
که شعورِ برخورد با مسایل را داشته باشیم،
که درک درستی از همه چی داشته باشیم.
مهم اینه.

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

اولین سحری ماه رمضون

بالاخره اولین سحریِ ماه رمضون امسال رو هم پاشدم :)

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

شاملو

کدامین چشمه سمی شد
که آب از آب می ترسد
که حتی ذهن ماهیگیر
از قلاب می ترسد،
گرفته دامن شب را
غباری آن چنان درهم
که پلک از چشم،
چشم از پلک
و پلک از خواب می ترسد.

ماه رمضون

این ماه رمضون هم واسه ما بساطی شده ها؛
یکی از سؤالاتِ هر روزه ی ملت شده:
روزه ای امروز؟؟؟!!!!

بابا حالا یا هست یا نیست دیگه.
میخوای رعایت کنی، درست درمون رعایت کن ،نمی خوای هم که هیچی دیگه.
چیه نشستی شدی ساعت شماته ایِ مردم، هی از اذان صب تا اذان مغرب رو واسشون چرتکه می اندازی آخه...

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

امان از دستِ این آدما

جاتون خالی دیشب افطار دعوت بودیم خونه ی پسر داییم.
تازه ازدواج کرده.
فردا که بیاد، تازه میشه یه ماهه که ازدواج کرده.
دیشب، ما و خواهرم اینا و دایی ام اینا دعوت بودن خونه شون. چه تدارکی دیده بود این دختر؛ دستِ تنها.
چهار جور غذا درست کرده بود و سالاد و واسه افطار هم که انواع و اقسامِ مرباها و آش و خلاصه همه چی.
اما جالبی اش می دونی چیه، اولاً که پسر داییم اصلاً کمکِ زنش نبود. طفلک دستِ تنها، همه ی افطار رو حاضر کرد، آورد، برد، بعد شام آورد، خودش برد، این موجود هم خودش مثِ یه مهمون رفتار می کرد.
بدتر از اون این که، دو تا دختر دایی هام و زنداییم و اون یکی پسر داییم هم که انگار اومده بودن طلبشون رو وصول کنن. هیچ از جاشون تکون نخوردن. فقط سفره پهن می شد، می نشستن، همه ی سفره رو جارو می کردن، بعد یه دو قدمی می رفتن عقب و منتظر مرحله ی بعدی می شدن.
من خودم دیگه کُفری شده بودم. بعد افطار پاشدم کمکش کردم وسایلو جمع کردیم و به مامانم گفتم بیا بریم ظرفا رو بشوریم و رفتیم دوتایی همه ی ظرفای افطاری رو شستیم. زنداییم یه دوباری یه تعارفِ شابدولعظیمی کرد اما دختر دایی هام که اصلاً نزدیکِ آشپزخونه هم نشدن. یکیشون که اینقدر بد نگاه می کرد که من اگه جای مامانش بودم یه چی بهش می گفتم. طلب که از هم نداریم که آخه. بعدِ شام هم، با میوه و ژله بستنی و ژله طالبی، کلی سورپرایزمون کرد.
خدا قوت. دستت درد نکنه. همه چی عالی بود.
موقعِ رفتنا هم با پسر داییم تا دمِ درِ حیاط اومد.
تازه رو به دختر دایی کوچیکم هم کرد و گفت که من ندیدم کِی شما رفتی، اومدم تا باهات خداحافظی کنم. دست که داد، همچین این دختر داییم با اکراه دست داد و دستش رو سریع کشید که انگاری، دستِ بنده ی خدا ... . الله اکبر.
چی بگه آدم آخه بخدا.
بابا یه کم مهربون تر. چیزی ازمون کم نمی شه. باور کنید. راست می گم به محمد. امتحان کنید. امتحان کنید دیگه. نتیجه اش رو می بینید. مثبته، منفی نیست، خاطرتون جمع.

چه آدمایی پیدا می شنا...

این همکار من، یکی از فامیلاشون اینجا تدریس داره.
ایشون با وجود این که فاصله ی من و همکارم به یه متر هم نمی رسه، هر وقت وارد اتاق ما می شن، مثِ این که من روح باشم اصلاً منو نمی بینن؛ از در که میاد تو، با وجودی که میزِ من جلوتره، صاف و بی اعتنا می آد میره سراغِ همکارم و سلام و احوال پرسی و ... اما با من اصلاً انگار نه انگار، نه سلامی نه علیکی، هیچی.
اوایل، فکر می کردم جلو دوستم خب زشته حتماً، بذار من سلام کنم، با همه ی بی اعتنایی هاش، سلامش می کردم و باهاش حال احوال می کردم؛ حتا یه باری که داشت از دانشجوها پروژه تحویل می گرفت، رفتم واسش از یه طبقه پایین تر، چایی بیسکوییتم آوردم گفتم طفلی خسته شده از صب، فکر می کردم آدمه؛ امروزم که دخترشو آورده بود سایت، کلی باهاش بازی کردم که حوصله اش سر نره؛ اما باز که از در اومد تو، انگاری بدهکارم بهش؛ منم هیچ محالش نکردم، نه حرفی زدم، نه سلامی کردم، نه چیزی؛ دیدم ارزشش رو نداره. چقدرم بد با دخترش جلوی ما صحبت کرد. طفلی آروم نشسته بود داشت با کامپیوتر بازی می کرد، حرفیم نمی زد، وقتیم که مامانش اومد، کلی براش از کارا و بازیهایی که از صب کرده بود و از خاله الهه اش یا همون همکارِ من، واسش تعریف کرد؛ اما بی توجه به این همه حرفای بچه، زد تو ذوقش و گفت، پاشو بریم یه چی برات بگیرم بخور، بیچاره داشت می گفت، بخورم دوباره میآم اینجا؟ اصلاً انگار صدای بچه رو نمیشنید، یهو صداشو بلند کرد که تو باید حرفِ کیُ گوش کنی؟ بیچاره هیچی نمی گفت. هی پشت هم می گفت، گفتم باید حرفِ کیُ گوش کنی و بعد دستِ بچه رو گرفت کشید و برد و گفت حالا ما تو راه پله مفصل با هم حرف می زنیم و رفت و دیگه هم بچه رو بر نگردوند. طفلک چه ذوقی کرده بود، می گفت مامان نمی دونی خاله الهه چقدر رو کامپیوترش بازی داره. من از اون موقع همش بازی کردم از جام هم تکون نخوردم. اما مامانه انگاری هیچی نمیشنید. والا من تا حالا ندیده بودم با این دانشجوهایی که مثلاً عقلشون می رسه و این همه اشتباه می کنن و حرف گوش نمی دن و مدام حرفهارو پشت گوش می اندازن هم اینطوری حرف زده باشه که با این بچه ی 5 ساله. بله دیگه. بله. اینم یه مدلشه.
خدا به همه مون رحم کنه.
کجا داریم می ریم با این سرعت منم نمی دونم... .

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

عجب!!

نمیدونم چرا جدیداً اینجوری شدم،
تقریباً نسبت به همه چی غیر از کارایی که خودم دوست دارم و می خوام انجامشون بدم، بی تفاوت شدم. هیچ احساسی راجبشون ندارم.
به تبعِ جمع گاهاً غُر می زنم یا نظر می دم، اما ته دلم هیچ حسی راجبشون ندارم.
میگن ساعت کار عوضِ کم شدن اضافه شده،
لبخند می زنم؛
می گن خواستگار می خواد برات بیاد،
می گم خب بگید بیاد؛
خواستگار بهم می گه دلیل شما واسه ازدواج چیه؟
می گم نمی دونم،
می خنده و بهم می گه پس ما سر کاریم اومدیم اینجا دیگه.
بهم می گن بیا قرار دادتو امضا کن، هیچ حسی ندارم؛
می گن می خوایم تو مؤسسه یه صندوق قرض الحسنه راه بندازیم بعد بهتون نوبتی وام بدیم، نظرتون چیه؟
می گم نظری ندارم؛
خلاصه کلاً یا بهم ریختم،
یا تازه درست شدم،
نمی دونم.
اما حسه جالبیه.
فقط دوست دارم کارایی رو که خودم دوست دارم انجام بدم و برم گردش و مسافرت و تفریح.
چقده جالب شدم خدا جون ...

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

آخه این همه شیرینیت دلو می زنه آخر ...

همه ی ادارات و بانک ها و شرکت ها و خلاصه همه و همه اومدن ساعت کاری هاشون رو مثِ آدم کم کردن که ملت به همه چی شون برسن، اونوقت این جا که من کار می کنم، اینگار داره از کیسه ی باباش می بخشه، هی سر و تهِ کم کردن ساعت کاری رو می زنه و با خودش درگیره تو کم کردن ساعت واسه این چهار هفته.
البته حالا اگه این درگیری از طرفِ خودِ رییس و رؤسا باشه آدم کم تر دلش می سوزه، می گه کارشه و کارمندشه، دوست نداره زودتر تعطیل کنه و از ساعتش کم کنه، اما قضیه ی ما، قضیه ی بخشیدن شاه و نبخشیدنِ وزیره.
طرف خودش گفته بابا، ساعت 8 صب بیاید، 2 بعدازظهرم برید. بعد یه به اصطلاح مدیر امورِ داخلی، داره خودشو جر، میده، که از یه جایی از این ساعته کم شده، کم کنه.
ایشون اول پیشنهاد دادن که به جایِ 8 صب، ملت 7 صب پاشن بیان. یکی نیست بگه پدرت خوب، مادرت خوب، همه که مثِ تو Roa، ندارن و پولِ مفت هم واسه کار نکردنشون که بهشون نمی دن که هر ساعتی که خواستن بیان وهر ساعتی که خواستن برن. اینجا اگه یکی بخواد 7 صب سر کار باشه، در بهترین حالت باید 6.5 از در خونه در بیاد بیرون که خدا رو شکر، این موقع نه اتوبوس هست و نه تاکسی.
جناب دیدن پیشنهاد اول نگرفت، گفتن دومی رو مطرح کنن که به سبزه هم آراسته بشه. کلی دور گشتن تا ببینن حداکثر ساعت کلاسی چنده تا بیان مثلاً به همه ی همکارا بگن آقا شما تا ساعتِ 3 بمونید بعد یهو همه با هم برید که یه موقع خدایی نکرده، این وسط واسه یکی 1000 تومن اضافه کار نزنن و سر من بی کلاه بمونه. که به حمدالله و به حول و قوه ی الهی و عوامل غیبی این توطئه هم خنثی شد و جواب نداد.
اما آخرین حربه ی فرد مذکور، خنجر زدن از پشت بود که خوب هم موفق شدند تو این کار. اومد گفت، این جا مثلاً دانشگاهِ؛ همه که ساعت 2 برن، دانشجوی بدبخته، بخت برگشته، می آد اینجا، کار داره، کارِ واجب، می مونه سرگردون؛ خب خودتون که می دونید درست نیست تو این ماهِ عزیز، باعث رنجشه خاطر کسی بشیم، البته گور پدرِ همکاراها، اونا باید بمونن تا جونشون تو این گرما و گشنگی و تشنگی دربیاد که اینم اصلاً مهم نیست. ایشون گفتن که واحد ما و یه واحد دیگه باید دو روز تو هفته تا 4 بمونن، به جای باقیِ واحدهای محترم هم، هر روز یه نفر باشه که این دانشجوها بخوان دقش بِدن و سرش غُر بزنن.
آخه یکی نیست به این همکار محترمِ مدیر امورِ داخلی بگه که آخه برادر که خودت ساعت 8 با Roa میای دمِ دانشگاه پیاده می شی و ساعت 2 هم سرتو بلا نصبت بُز، می اندازی پایین و میری میشینی تو ماشینت و یه دستی واسه باقیِ همکارا تکون می دی و یه نیش خندی می زنی و پاتو می ذاری رو گاز می ری و بعد هم که رسیدی خونه، لنگاتو میندازی رو هم تا وقتِ افطار و بعدهم مثِ بلدوز، میافتی سرِ سفره ی افطاری که هیچ دستی حتا تو پهن کردنش هم نداشتی و تا جون داری می خوری و آروغ پشتشم می زنی و همون جا پایِ سفره طاق باز میگیری می خوابی تا سحر صدات کنن بشینی پایِ سفره و بخوری و بعد تا 7.45 هم دوباره بخوابی و بعد یه تکونی به خودت بدی که پاشی بری سر کار. آره داداش. آره. همه که تو شرایطِ سختِ تو زندگی نمی کنن آخه. آره.
بابا! این همه شیرینیت آخر دلِ همه رو می زنه. این قدر خودتو واسه رؤسا شیرین نکن. می زنی دلو. نه از شیرینی که بهم می زنی. بهم. حواستو جمع کن، این رؤسایی که امروز مثِ مگس دورشون می چرخی، یه روز بالا نیارنت، واست گرون تموم میشه. دیدم که می گم. تا وقتی واسشون پاچه می گیری عزیزی، اما کافیه اشتباهی یه بار پاچشونو بگیری... .
به ما فکر نکن؛ به فکر خودت باش ... .

افطار...

عاشقِ لحظه های افطارم؛
عاشقِ ربنایِ پخش نشده ی شجریانم؛
عاشقِ اذانِ مؤذن زاده ی اردبیلی ام؛
عاشقِ چیدنِ سفره ی افطارم،
وقتی مامان از خستگی خوابش برده ...

خدایا!
این لحظه های نابِ عاشقی رو از من نگیر ... .

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

دوباره برگشتم...

می خوام دوباره برگردم؛
شروع کنم،
اما نه از نو،
که از همین جا، از همین الان، از همین نقطه؛
رمضان مبارک.

رمضان ماهِ زیباییه برای شروع،
مگه نه؟
دوباره سلام ...