۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

همکارِ عزیز

در حالِ نوشتنِ گزارشاتِ روزانه واسه خودم بودم که یهو همکارم بعدِ دو ساعت بی خبر رفتن، برگشت.
CD ای که دستش بود رو گذاشت رو کیبوردِ من و گفت: "واسه این که خوابت بپره، ببین می تونی این اسکنر رو واسه کتابخونه نصب کنی. من خسته شدم، هرچی سعی کردم نشد."
بهش گفتم باشه.
ادامه داد: "از همین جا ریموت شو رو سیستمش، ببین میشه."
نمی دونم چرا یهویی دلم هوس کرد یه دوری هم بزنم که بیشتر خواب از کله ام بپره.
پاشدمُ، CD رو هم برداشتم بهش گفتم میرم از همون جا امتحانش کنم.
یهویی بُراق شد و گفت: "از همین جا ریموت شو"
بهش گفتم: "میرم از همون جا که سیستم رو هم از نزدیک ببینم، کابل برقی، کابل دیتایی، خلاصه اینطوری راحت ترم"
یه سری تکون داد و دیگه هیچی نگفت.
رسیدم کتابخونه. اول که مسئول کتابخونه انگاری یکه خورده باشه که منو اونجا دیده. آخه من به ندرت از جام پامی شم و دوره می افتم. برعکس بقیه.
کارم مربوط به سایت و کامپیوترهاشه، فقط تو حوزه ی استحفاظیِ خودم می چرخم.
بعد که نشستم پایِ سیستمش. یهویی رو به من کرد و گفت: "خانوم ... گفت که می ره سایت از اونجا ریموت میشه تا ببینه درست میشه یا نه. نشد از اونجا؟"
برق از کله ام پرید؛ همچین بهم فشار اومد که نگو. خجالت هم خوب چیزیه والا. به اینا می گه که خودش ازاونور کار رو انجام میده، بعد میاد اونور کار رو می ده دست من. واقعاً که. خب آدم عاقل، راست گفتن چه مشکلی داره که دروغ می گی. لااقل به من راستشو می گفتی. فکر می کردی می گفتم نه، خودت بشین انجام بده. واقعاً چی با خودت فکر کردی؟! بیشتر از پنج ماهه داری با من کار می کنی، هنوز اخلاق و روحیاتِ من دستت نیست؟! تو دیگه کی هستی بابا.
اینو که گفت اصلاً دیگه دست و دلم به کار نرفت. ازش دلخور شدم. ولی خوشحال بودم که عوض ریموت شدن، خودم پاشم اومدم کتابخونه. با چه ذوقی پاشدم اومدم، فکر کردم واسم ارزش قائل شده و رو دوستی و همکار بودنمون به فالِ نیک حساب باز کرده اما نگو بحث کلاً چیزه دیگه ایه.
به مسئول کتابخونه گفتم: "من اومدم ببینم من می تونم راهش بندازم."
ادامه داد: "من فکر می کردم کارای سایت با شماست و کارای بیرون با خانونم ... . اینجوری نیست؟"
گفتم چرا. اما الان گفت که خسته شده، من جاش اومدم.
گفت آها.
از بعدِ اونم هر بار زنگ زد که چی کار کنم، راهنماییش کردم اما گفتم با خانوم ... هماهنگ کنه. به اون بگه.
از این به بعد هم بیشتر این رویه رو پیش می گیرم. دیگه حتا پیشنهاد کمک رو هم نمی دم. هر کار می خواد خودش بکنه.

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

بوق نزن عزیز من

واسه این که داداشتو وسط خیابون صدا کنی بوق نزن،
واسه این که با راننده ای که از روبرو میاد سلاملیک کنی، بوق نزن،
واسه این که به همه بفهمونی که چراغ سبز شده بوق نزن،
واسه این که مسافرت از طبقه ی پنجم ساختمون بیاد پایین بوق نزن،
واسه این که با میزبانت خداحافظی کنی بوق نزن،
واسه همه چی هی بوق نزن،
نزن برادرِ من،
نزن.
اعصابِ مردم بازیچه ی دستِ تو نیست که ساعت دو نصفه شب دستتو گذاشتی رو بوق و بر نمی داری.
آسایش مردم توپ فوتبالِ تو نیست که به بهونه ی ادب کردنِ اونی که جلوت پیچید، دو ساعت بوقُ ممتد فشار میدی.
یه کم آدم باش.
یه کم شعور شهروندی داشته باش.
یه کم فرهنگ ماشین سواری و استفاده از بوق رو داشته باش.
تو رو خدا بفهم.
بفهم تو رو خدا.

گاهی دلم از آدما می گیره

چرا ما آدما گاهی اینقدر بد می شیم؟!!!
چرا؟!!!
به صورت کاملاً اتفاقی، صفحه ی وبی را باز کردم که یه مستند راجبه یه تازه مسلمون بود.
یعنی کسی که اسلام آورده بود.
زیرش پر بود از کامنت های یک سری انسانِ به ظاهر متمدن.
دلم گرفت وقتی خوندمشون.
خیلی دلم گرفت.
ما حتا کوچیک ترین و ابتدایی ترین اصول انسانیت رو هم رعایت نمی کنیم.
از این همه کامنت،
حتا یکی هم نبود که تهی از بد و بیراه باشه.
چرا؟!
آخه چرا؟!
ما همه آدمیم و می تونیم کنار هم خیلی زیبا و خوب و خوش زندگی کنیم.
چرا بجای احترام به عقاید همدیگه، اونارو زیر پامون له می کنیم؟!
چرا؟!
اگه کسی می تونه این قضه رو درک کنه به منم بگه تا شاید منم بتونم هضمش کنم.
چه فرقی می کنه که ما سیاه باشیم یا سفید؟
چه فرقی می کنه که خدای ما خدای موسی باشه یا شبان؟
مهم اینه که آدم باشیم،
که انسانیت داشته باشیم،
که شعورِ برخورد با مسایل را داشته باشیم،
که درک درستی از همه چی داشته باشیم.
مهم اینه.

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

اولین سحری ماه رمضون

بالاخره اولین سحریِ ماه رمضون امسال رو هم پاشدم :)

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

شاملو

کدامین چشمه سمی شد
که آب از آب می ترسد
که حتی ذهن ماهیگیر
از قلاب می ترسد،
گرفته دامن شب را
غباری آن چنان درهم
که پلک از چشم،
چشم از پلک
و پلک از خواب می ترسد.

ماه رمضون

این ماه رمضون هم واسه ما بساطی شده ها؛
یکی از سؤالاتِ هر روزه ی ملت شده:
روزه ای امروز؟؟؟!!!!

بابا حالا یا هست یا نیست دیگه.
میخوای رعایت کنی، درست درمون رعایت کن ،نمی خوای هم که هیچی دیگه.
چیه نشستی شدی ساعت شماته ایِ مردم، هی از اذان صب تا اذان مغرب رو واسشون چرتکه می اندازی آخه...

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

امان از دستِ این آدما

جاتون خالی دیشب افطار دعوت بودیم خونه ی پسر داییم.
تازه ازدواج کرده.
فردا که بیاد، تازه میشه یه ماهه که ازدواج کرده.
دیشب، ما و خواهرم اینا و دایی ام اینا دعوت بودن خونه شون. چه تدارکی دیده بود این دختر؛ دستِ تنها.
چهار جور غذا درست کرده بود و سالاد و واسه افطار هم که انواع و اقسامِ مرباها و آش و خلاصه همه چی.
اما جالبی اش می دونی چیه، اولاً که پسر داییم اصلاً کمکِ زنش نبود. طفلک دستِ تنها، همه ی افطار رو حاضر کرد، آورد، برد، بعد شام آورد، خودش برد، این موجود هم خودش مثِ یه مهمون رفتار می کرد.
بدتر از اون این که، دو تا دختر دایی هام و زنداییم و اون یکی پسر داییم هم که انگار اومده بودن طلبشون رو وصول کنن. هیچ از جاشون تکون نخوردن. فقط سفره پهن می شد، می نشستن، همه ی سفره رو جارو می کردن، بعد یه دو قدمی می رفتن عقب و منتظر مرحله ی بعدی می شدن.
من خودم دیگه کُفری شده بودم. بعد افطار پاشدم کمکش کردم وسایلو جمع کردیم و به مامانم گفتم بیا بریم ظرفا رو بشوریم و رفتیم دوتایی همه ی ظرفای افطاری رو شستیم. زنداییم یه دوباری یه تعارفِ شابدولعظیمی کرد اما دختر دایی هام که اصلاً نزدیکِ آشپزخونه هم نشدن. یکیشون که اینقدر بد نگاه می کرد که من اگه جای مامانش بودم یه چی بهش می گفتم. طلب که از هم نداریم که آخه. بعدِ شام هم، با میوه و ژله بستنی و ژله طالبی، کلی سورپرایزمون کرد.
خدا قوت. دستت درد نکنه. همه چی عالی بود.
موقعِ رفتنا هم با پسر داییم تا دمِ درِ حیاط اومد.
تازه رو به دختر دایی کوچیکم هم کرد و گفت که من ندیدم کِی شما رفتی، اومدم تا باهات خداحافظی کنم. دست که داد، همچین این دختر داییم با اکراه دست داد و دستش رو سریع کشید که انگاری، دستِ بنده ی خدا ... . الله اکبر.
چی بگه آدم آخه بخدا.
بابا یه کم مهربون تر. چیزی ازمون کم نمی شه. باور کنید. راست می گم به محمد. امتحان کنید. امتحان کنید دیگه. نتیجه اش رو می بینید. مثبته، منفی نیست، خاطرتون جمع.

چه آدمایی پیدا می شنا...

این همکار من، یکی از فامیلاشون اینجا تدریس داره.
ایشون با وجود این که فاصله ی من و همکارم به یه متر هم نمی رسه، هر وقت وارد اتاق ما می شن، مثِ این که من روح باشم اصلاً منو نمی بینن؛ از در که میاد تو، با وجودی که میزِ من جلوتره، صاف و بی اعتنا می آد میره سراغِ همکارم و سلام و احوال پرسی و ... اما با من اصلاً انگار نه انگار، نه سلامی نه علیکی، هیچی.
اوایل، فکر می کردم جلو دوستم خب زشته حتماً، بذار من سلام کنم، با همه ی بی اعتنایی هاش، سلامش می کردم و باهاش حال احوال می کردم؛ حتا یه باری که داشت از دانشجوها پروژه تحویل می گرفت، رفتم واسش از یه طبقه پایین تر، چایی بیسکوییتم آوردم گفتم طفلی خسته شده از صب، فکر می کردم آدمه؛ امروزم که دخترشو آورده بود سایت، کلی باهاش بازی کردم که حوصله اش سر نره؛ اما باز که از در اومد تو، انگاری بدهکارم بهش؛ منم هیچ محالش نکردم، نه حرفی زدم، نه سلامی کردم، نه چیزی؛ دیدم ارزشش رو نداره. چقدرم بد با دخترش جلوی ما صحبت کرد. طفلی آروم نشسته بود داشت با کامپیوتر بازی می کرد، حرفیم نمی زد، وقتیم که مامانش اومد، کلی براش از کارا و بازیهایی که از صب کرده بود و از خاله الهه اش یا همون همکارِ من، واسش تعریف کرد؛ اما بی توجه به این همه حرفای بچه، زد تو ذوقش و گفت، پاشو بریم یه چی برات بگیرم بخور، بیچاره داشت می گفت، بخورم دوباره میآم اینجا؟ اصلاً انگار صدای بچه رو نمیشنید، یهو صداشو بلند کرد که تو باید حرفِ کیُ گوش کنی؟ بیچاره هیچی نمی گفت. هی پشت هم می گفت، گفتم باید حرفِ کیُ گوش کنی و بعد دستِ بچه رو گرفت کشید و برد و گفت حالا ما تو راه پله مفصل با هم حرف می زنیم و رفت و دیگه هم بچه رو بر نگردوند. طفلک چه ذوقی کرده بود، می گفت مامان نمی دونی خاله الهه چقدر رو کامپیوترش بازی داره. من از اون موقع همش بازی کردم از جام هم تکون نخوردم. اما مامانه انگاری هیچی نمیشنید. والا من تا حالا ندیده بودم با این دانشجوهایی که مثلاً عقلشون می رسه و این همه اشتباه می کنن و حرف گوش نمی دن و مدام حرفهارو پشت گوش می اندازن هم اینطوری حرف زده باشه که با این بچه ی 5 ساله. بله دیگه. بله. اینم یه مدلشه.
خدا به همه مون رحم کنه.
کجا داریم می ریم با این سرعت منم نمی دونم... .

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

عجب!!

نمیدونم چرا جدیداً اینجوری شدم،
تقریباً نسبت به همه چی غیر از کارایی که خودم دوست دارم و می خوام انجامشون بدم، بی تفاوت شدم. هیچ احساسی راجبشون ندارم.
به تبعِ جمع گاهاً غُر می زنم یا نظر می دم، اما ته دلم هیچ حسی راجبشون ندارم.
میگن ساعت کار عوضِ کم شدن اضافه شده،
لبخند می زنم؛
می گن خواستگار می خواد برات بیاد،
می گم خب بگید بیاد؛
خواستگار بهم می گه دلیل شما واسه ازدواج چیه؟
می گم نمی دونم،
می خنده و بهم می گه پس ما سر کاریم اومدیم اینجا دیگه.
بهم می گن بیا قرار دادتو امضا کن، هیچ حسی ندارم؛
می گن می خوایم تو مؤسسه یه صندوق قرض الحسنه راه بندازیم بعد بهتون نوبتی وام بدیم، نظرتون چیه؟
می گم نظری ندارم؛
خلاصه کلاً یا بهم ریختم،
یا تازه درست شدم،
نمی دونم.
اما حسه جالبیه.
فقط دوست دارم کارایی رو که خودم دوست دارم انجام بدم و برم گردش و مسافرت و تفریح.
چقده جالب شدم خدا جون ...

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

آخه این همه شیرینیت دلو می زنه آخر ...

همه ی ادارات و بانک ها و شرکت ها و خلاصه همه و همه اومدن ساعت کاری هاشون رو مثِ آدم کم کردن که ملت به همه چی شون برسن، اونوقت این جا که من کار می کنم، اینگار داره از کیسه ی باباش می بخشه، هی سر و تهِ کم کردن ساعت کاری رو می زنه و با خودش درگیره تو کم کردن ساعت واسه این چهار هفته.
البته حالا اگه این درگیری از طرفِ خودِ رییس و رؤسا باشه آدم کم تر دلش می سوزه، می گه کارشه و کارمندشه، دوست نداره زودتر تعطیل کنه و از ساعتش کم کنه، اما قضیه ی ما، قضیه ی بخشیدن شاه و نبخشیدنِ وزیره.
طرف خودش گفته بابا، ساعت 8 صب بیاید، 2 بعدازظهرم برید. بعد یه به اصطلاح مدیر امورِ داخلی، داره خودشو جر، میده، که از یه جایی از این ساعته کم شده، کم کنه.
ایشون اول پیشنهاد دادن که به جایِ 8 صب، ملت 7 صب پاشن بیان. یکی نیست بگه پدرت خوب، مادرت خوب، همه که مثِ تو Roa، ندارن و پولِ مفت هم واسه کار نکردنشون که بهشون نمی دن که هر ساعتی که خواستن بیان وهر ساعتی که خواستن برن. اینجا اگه یکی بخواد 7 صب سر کار باشه، در بهترین حالت باید 6.5 از در خونه در بیاد بیرون که خدا رو شکر، این موقع نه اتوبوس هست و نه تاکسی.
جناب دیدن پیشنهاد اول نگرفت، گفتن دومی رو مطرح کنن که به سبزه هم آراسته بشه. کلی دور گشتن تا ببینن حداکثر ساعت کلاسی چنده تا بیان مثلاً به همه ی همکارا بگن آقا شما تا ساعتِ 3 بمونید بعد یهو همه با هم برید که یه موقع خدایی نکرده، این وسط واسه یکی 1000 تومن اضافه کار نزنن و سر من بی کلاه بمونه. که به حمدالله و به حول و قوه ی الهی و عوامل غیبی این توطئه هم خنثی شد و جواب نداد.
اما آخرین حربه ی فرد مذکور، خنجر زدن از پشت بود که خوب هم موفق شدند تو این کار. اومد گفت، این جا مثلاً دانشگاهِ؛ همه که ساعت 2 برن، دانشجوی بدبخته، بخت برگشته، می آد اینجا، کار داره، کارِ واجب، می مونه سرگردون؛ خب خودتون که می دونید درست نیست تو این ماهِ عزیز، باعث رنجشه خاطر کسی بشیم، البته گور پدرِ همکاراها، اونا باید بمونن تا جونشون تو این گرما و گشنگی و تشنگی دربیاد که اینم اصلاً مهم نیست. ایشون گفتن که واحد ما و یه واحد دیگه باید دو روز تو هفته تا 4 بمونن، به جای باقیِ واحدهای محترم هم، هر روز یه نفر باشه که این دانشجوها بخوان دقش بِدن و سرش غُر بزنن.
آخه یکی نیست به این همکار محترمِ مدیر امورِ داخلی بگه که آخه برادر که خودت ساعت 8 با Roa میای دمِ دانشگاه پیاده می شی و ساعت 2 هم سرتو بلا نصبت بُز، می اندازی پایین و میری میشینی تو ماشینت و یه دستی واسه باقیِ همکارا تکون می دی و یه نیش خندی می زنی و پاتو می ذاری رو گاز می ری و بعد هم که رسیدی خونه، لنگاتو میندازی رو هم تا وقتِ افطار و بعدهم مثِ بلدوز، میافتی سرِ سفره ی افطاری که هیچ دستی حتا تو پهن کردنش هم نداشتی و تا جون داری می خوری و آروغ پشتشم می زنی و همون جا پایِ سفره طاق باز میگیری می خوابی تا سحر صدات کنن بشینی پایِ سفره و بخوری و بعد تا 7.45 هم دوباره بخوابی و بعد یه تکونی به خودت بدی که پاشی بری سر کار. آره داداش. آره. همه که تو شرایطِ سختِ تو زندگی نمی کنن آخه. آره.
بابا! این همه شیرینیت آخر دلِ همه رو می زنه. این قدر خودتو واسه رؤسا شیرین نکن. می زنی دلو. نه از شیرینی که بهم می زنی. بهم. حواستو جمع کن، این رؤسایی که امروز مثِ مگس دورشون می چرخی، یه روز بالا نیارنت، واست گرون تموم میشه. دیدم که می گم. تا وقتی واسشون پاچه می گیری عزیزی، اما کافیه اشتباهی یه بار پاچشونو بگیری... .
به ما فکر نکن؛ به فکر خودت باش ... .

افطار...

عاشقِ لحظه های افطارم؛
عاشقِ ربنایِ پخش نشده ی شجریانم؛
عاشقِ اذانِ مؤذن زاده ی اردبیلی ام؛
عاشقِ چیدنِ سفره ی افطارم،
وقتی مامان از خستگی خوابش برده ...

خدایا!
این لحظه های نابِ عاشقی رو از من نگیر ... .

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

دوباره برگشتم...

می خوام دوباره برگردم؛
شروع کنم،
اما نه از نو،
که از همین جا، از همین الان، از همین نقطه؛
رمضان مبارک.

رمضان ماهِ زیباییه برای شروع،
مگه نه؟
دوباره سلام ...

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

هنوز هم ...

من هنوزم منتظرم ...

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

عجب!!!

تقریباً سه ماه پیش می شه.
آره میشه.
که یه روز از فرهنگسرا بهم زنگ زدن و گفتن که سازمان قراره که واسه ی همه ی همکارا و مدرسا، تو بانک شهر، حساب باز کنه و گفتن باید این مدارکو بیاری و فرم پر کنی تا ما خودمون واسه باز کردن حساب واسه شما اقدام کنیم.
منم گفتم باشه و طبق معمول سه سوت خودمو رسوندم تا امورِ محوله رو انجام بدم.
رفتم و خوشحال فرمو پُر کردمو و مدارکو دادم و نشستم به انتظارِ یه حسابِ جدیدِ دیگه.
چند روزی از فرم پر کردنم گذاشت که مطابق همه ی اطلاع رسانی هاشون یه روز زنگ زدن و گفتن که امروز ساعت 4.5 شما بیکارید؟
گفتم چطور مگه؟
گفت آخه یه جلسه داریم که باید شما توش شرکت کنید.
خوب به عبارت "بایدش" توجه کن.
یاد کلاس زبانِ عصرم افتادم و گفتم: شرمنده من عصری کلاس دارم. نمی تونم بیام.
گفت یعنی یه یه ساعتشم نمی تونید؟
گفتنم آخه جلسه تون درست وسطِ ساعتِ کلاسه منه. نمی رسم بیام و برگردم.
گفت آخه راستش رو بخواین، یه جلسه واسه ما گذاشتن، می خوان کار کردن با این نرم افزارِ جدیدی رو که واسه سازمان آوردن یاد بگیریم، خانوم آذ.. که نیستن، منم که 2 دارم می رم خونه (خونه رو داشته باش)، گفتم که شما بیاید تو این جلسه، مطالبو یاد بگیرید بعد به ما یاد بدید. (باید قبلی که یادت نرفته.)
اون جا یه مربی کامپیوتر دیگه هم داره، بهش گفتم خَب خانوم فلانی چی؟ ایشون نمی تونن بیان؟
گفت نه، اونم گفته که نمی تونه. حالا شما نمیشه بیاید؟
گفتم شرمنده، اگه کلاس نداشتم می اومدم اما نمی تونم کلاسمو کنسل کنم. ببخشید.
با دلخوری خداحافظی کرد.
باز یه چند روزی گذشت و دوباره زنگ زد همین خانوم. که همیشه وقتی که خودش کارش یه جا لنگ باشه یا تنبلی کنه انجامش بده یادِ من می افته. البته درست جایی که فقط بیگاری محض باشه بدن هیچ سود و منفعتی.
این بار گفت ببخشید یه کار مهمی پیش اومده ما می خوایم یه سری اطلاعات رو وارد کامپیوترمون کنیم، نمی تونیم، می شه شما یه سر بیاد اینجا سریع که کمک ما کنید. آخه کارمون خیلی عجله ایه و مهلت زیادی هم نداریم.
منم طبق عادتم که به حرف آدما سریعاً اعتماد می کنم، به عجله ی موجود در کارش اعتماد کردم و سه سوت لباس پوشیدم که برم و این مسئله ی به ظاهر لاینحل رو در صورت امکان مرتفع کنم.
وقتی رسیدم، خودم شوکه شدن از دیدنشون. اون همه عجله، اون همه مثلاً نگرانی و بی فرصتی، تبدیل شده بود به این که خانوما سرشون رو بذارن رو میز و چرت بزنن. جالب بود واقعاً واسم.
منو که دیدن یه کم جمع و جور شدن و دیدم یه سی دی گذاشت جلوم و گفت این باید رو کامپیوتر نصب بشه بعد باید اطلاعات کارآموزا روش ریخته بشه و آخرشم باید فایلشو بدیم به سازمان. همه ی این کارام باید تا دو روز دیگه انجام بشه.
گفتم خب این الان رو سیستمتون نصب نیست؟
گفت نه؟
گفتم خب چرا نصبش نمی کنید؟
گفت نمی دوینم چه جوریه ولی یه فایلی هست که راهشو توش گفته اما سر درنیاوردیم.
یه کم فایل توضیحاتشو بالا پایین کردم دیدم واسه یه جای کار اینترنت لازم داره. ازش پرسیدم شما این جا اینترنت دارید؟
گفت نه ولی فلان جا داریم.
بعد یهو بهم گفت حالا میخوای شما اینو ببر خونه رو سیستم خودت نصب کن، شما که اینترنت داری، همون جام امتحانش کن. یه کاغذم اینجا هست که شماره ی کسیه که این سی دی رو داده، اگه مشکلی داشتی می تونی زنگ بزنی بپرسی.
(خدایی رو که نبود. سنگ پای ... ، تلفن خونه، اینترنت خونه، کار تو خونه ...واقعاً که)
گفتم حالا اصلاً این نرم افزا چیکار می کنه؟ واسه چی هست؟
گفت مربوط میشه به همون جلسه ای که هیشکی نبود بره شرکت کنه توش. مام نرفتیم. انگار همه چی رو اونجا توضیح دادن اما کسی از ماها نبوده الان نمی دونیم باید چیکار کنیم. اما این آقاهه که این شمارشه می دونه، شما می تونی زنگی بزنی بپرسی بعد انجام بدی.
(خیلی رو می خواد خدایی)
بهش گفتم: خب حالا شمارشو بگیرید من همین جا باهاش صحبت کنم ببینم قضیه از چه قراره.
با یه کم ادا و اطفار بالاخره شماره رو گرفت. جواب نداد طرف. گوشی خاموش بود.
خودشم مونده بود. می گفت خاموشه گوشیش.
بهش گفتم خوب شد همین جا گرفتید شماره رو وگرنه من که خونه دستم به جایی بند نبود. حالا شماره ی ثابتی چیزی ازش ندارید؟
خلاصه با کلی این ور اون ور زدن، یه شماره ثابت ازش گیر و آورد و بعدِ کلی دست به دست گشتن و واسطه گری، تونستم با طرف حرف بزنم که تو چند کلمه خلاصه شد. الان تو فلان فرهنگسرا فلان خانوم داره همین کارو انجام میده، می تونید از ایشون کمک بگیرید.
حالا نوبت پیدا کردن اون خانوم شد. یه سه هار دوری هم زدیم و به 3-4 تا شماره رو عوض بدل کردیم تا بهش رسیدیم که یه بارم قطع شد و با کلی دردسر دوباره شماره شو گرفتیم.
خدا خیرش بده، عالی اطلاعات داد.
جوری اطلاعات داد که خدا رو بیشتر شکر کردم که چه خوب کارشون رو همون اول قبول نکردم.
گفت بعد این که این نرم افزارو نصب کردید، فلان نرم افزارم نصب کنید بعد باید نرم افزار اصلی رو اجرا کنید، بعد اطلاعاتِ مربوط به کارآموزا رو توش وارد کنید. اما یادتون باشه که کد ملی واجبه. اگه نباشه کارتون لنگ می مونه.
از اینا پرسیدم حالا نرم افزار دوم رو هم دارید؟ گفتن نه.
گفتم این یکی فرهنگسرا گفت که داره اگه فلش دارید بدید برم واستون بگیرم بیارم.
گفتن نداریم.
گفتم خب رو سی دی می گیرم میارم.
کارآموزاتون چقدرن؟
آقا چشمتون روزِ بد نبینه، یه دفتر به چه عظمت درآوردن گفتن این قدر.
چشام گِرد شد.
پرسیدم حالا کد ملی همه شون رو که دارید؟ چون اگه نباشه تو سیستم ثبتشون نمی کنه.
گفتن نه. ما کد ملی نگرفتیم.
(واقعاً که. با این همه نقص، هنوزم اصرار داشتن که اینارو ببرم خونه و ثبت کنم. خیلی پر رویی می خواد خدایی.)
گفتم خب اینجوری که نمی شه. من که نمی تونم اینو اینجوری ببرم خونه و تا دو روز دیگه هم تحویل شما بدم. من که دستم به جایی بند نیست. باز شما اینجا اینارو می شناسید و شماره هاشون رو دارید، می تونید زنگ بزنید ازشون بپرسید. یا بالاخره کار دستتونه می دونید چیکار کنید. اما من اگه یه جای کار موندم دیگه موندم. نمی دونم چی کنم. دستمم به جایی بند نیست. فقط اگه بخواید می تونم برم اون یکی نرم افزاری رو که لازم دارید واستون از اون فرهنگسرا بگیرم بیارم. بگیرم؟
(تنبلا تابلو بود نمی خوان خودشون کارو انجام بدن. تابلوی تابلو)
گفت صبر کن الان به اون خانومه می گم اون که داره کارآموزای خودشو می زنه، بیاد ماله مارم بگیره ببره بزنه. من اصلاً حوصله ندارم که اینا رو وارد کنم.
(آخر تابلو بودن.)
خلاصه زنگ زد و طرفم قبول کرد و منم خوشحال که تونستم از زیر بار زور در برم، برگشتم خونه. ولی کلی از دستشون با این اخلاقِ دو پهلویِ گندشون دلخور بودم.
خلاصه، گذشت و گذشت تا همین ند روزِ پیش که مسئول این فرهنگسرایی که الان هنوز توش مشغولم، بهم گفت شما حسابِ بانک شهر باز نکردید، نه؟
بهش گفتم، فلان فرهنگسرا قرار بود واسم باز کنه، فرمشم پر کردم، می رم ازشون می پرسم، دفترچه رو می گیرم میارم.
گفت شماره حسابم باشه کافیه. چون فقط شماره نیازمه.
امروز به خودم گفتم یه سر برم شماره رو بگیرم که شرمنده ی این طرف هم نشم که بگه گفتی می ری شماره میاری، پس چی شد.
دوباره رفتم همون فرهنگسرا. بعد سلام و عرض ادب، گفتم که واسه چی اومدم. گفت این کارا دست خانوم آذ... شما از ایشون بپرس.
رفتم سراغ اون. گفت راستشو می دونید چیه، اون موقع که می خواستیم دفترچه هارو باز کنیم، یادتونه شما اومدید و قرار بود یه کاری واسه ما انجام بدید و ندادید، قرار بود یه سری اطلاعات واسه ما بریزید تو کامپیوتر و حالا نکردید، وقت نداشتید، حالا هرچی، انجام ندادید؟
گفتمش آره. آره. خب؟
گفت ما این کارو فقط واسه مربیای ترم قبل انجام دادیم، دیگه هم انجام ندادیم. یعنی دیگه سازمان ازمون نخواست. مدارک شما هم، البته نه فقط شماها، مدارک بعضی از مربیا رو نفرستادیم یان. مونده همین جور.
شصتم خبردار شد. تلافی. اونم به ناحق. بهش هیچی نگفتم و به مزخرف بودنِ این آدما تو دلم خندیدم. فقط بهش گفتم پس مدارک منو بدید ببرم همون فرهنگسرا حالا شاید خودشون خواستن بفرستن.
گفت باید بری از خانوم باغ... بگیری. برگشتمو ازش گرفتمو دراومدم بیرون.
یه لحظه فکر کردم که چقدر این آدما می تونن ضایع باشن. یکی نبود بهشون بگه آخه الاغ، گوز به شقیقه چه ربطی داره که مختو منفجر کرده، درو به پنجره ربط دادی. خدایی دلم می خواست بهشون بگم اما می دونستم حالشون نمیشه. از بیخ عربن آخه.
واقعاً که.
چه آدمای بی مصرفِ مزخرفی دورمونو گرفتن. خدایاً به خودت رحم کن. اینا ارزش آدمیت رو زیر سؤال میبرن. اونم نه با یه علامت سؤال، با 1000تا علامت سؤالِ پشتِ هم.
ای الهی نسل هر چی آدمِ مزخرفه از رو زمین برداشته شه. الهی آمین.

فردا که بیاد ...

فردا که بیاد،
ساعت 12.5 ظهر که بشه،
اونوقت درست یه هفته است که اومدی و عاشق کردی و رفتی ...
من عیدی فردامو می خوام ...

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

فکر کنم ...

فکر کنم دارم عاشق میشم...

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

چقدر دلم تنگِ خونه است

تازه الان دارم می فهمم که چقدر،
چقدر،
دلم واسه خونه تنگ شده؛
اونقدری که الان کاملاً حوصله ام می کشه،
پاشم و تمومِ خونه رو از نو بچینم :)

خدایا! شُکرت که یه خونه دارم که گاه و بی گاه،
دلم واسه کارای که توش می کنم و غُر می زنم تنگ بشه.
خدایا! شکرت :)