۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

یه جای خلوت...

دلم یه جایِ خلوت می خواد؛
به دور از این همه آدم های آدم نما؛
یه کنجِ ساکت،
یه جایِ دنج،
که فقط خودم باشم و خودش،
که روزی 60 بار،
شماره های گوشیمو بالا و پایین نرم تا یکی رو واسه حرف زدن پیدا کنم و آخرم هیشکی رو پیدا نکنم که بشه دو کلمه بی دلهره باهاش حرف بزنم؛
کجایی خدا؟
یه خلوتی می خوام.
یه جایی که فقط من باشم و تو...

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

عجب سردردی

آه!
از یه طرف خوشحالم، از یه طرف دیگه نه؛
از یه طرف دلم می خواد برم، از طرفه دیگه نه؛
آخ! عجب سردرگمیِ عجیبیه.
آخرین باری که تو یه همیچین مخمصه ای گیر کردم،
تقریباً 8 سالِ پیش بود.
نمی دونم چیکار کنم.
ای خدا!
فکرم به جایی قد نمی ده، تو جام تصمیم بگیر.
خواهش می کنم.

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

فقط واسه این که به خودم ثابت کنم...

داشتم حرف می زدم که یهو صدایِ مسیج گوشیم اومد.
بَرِش داشتم،
شماره اش رو دیدم،
دیدم از این شماره هاییه که به همه مسیج میزنه.
بی خیالش شدم و به حرف زدن ادامه دادم.
وقتی داشتم از آموزشگاه درمی اومدم،
در همون حال شروع کردم به خوندنِ مسیجی که اومده بود.
غافلگیرم کرد مسیجش.
از شانس این دفعه دیگه تبلیغ یا تبریک یا تسلیت نبود.
تبریک بود اما نه از اون تبریک ها.
نوشته بود:
با سلام. پذیرفته شدن شما در مرحله ی تکمیل ظرفیت کارشناسی ارشد رشته مهندسی ... را در واحد ... دانشگاه ... تبریک عرض می نماییم. روابط عمومی دانشگاه آزاد اسلامی ...
انگار این مسیج فقط واسه این اومده بود که من جایگاهِ خودمو در بینِ دیگران پیدا کنم و یه کم دلم خوش بشه به خودمو یه چیزایی رو بهم ثابت کنه.
مرسی واسه تبریکت. اما من نمی خوام بیام. به نفره بعدِ من مسیج بزن. شاید اونم مثِ من نیاز به اثبات شدن داشته باشه.
مرسی خدا جون.
اما من هنوز باهات کار دارم.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

ای روزِگار

ای روزگار!
چه می کنی تو با آدمات!

هنوز به 30 هم نرسیدم اما
یه دسته موی سپید،
بینِ موهای سیاهم، خودنمایی می کنه.

دوستشون دارم :)

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

قد بلندی

بچه تر که بودم،
نسبت به همه ی هم سن و سالام، قدم بلندتر بود.
همه بهم می گفتن تو چقده بلندی.
تو فامیلم که هر کی بهم می رسید، مدام سربه سر می ذاشت و به اصطلاح خودش باهام شوخی می کرد.
می گفت بچه تو چقده درازی. چی کار می کنی که اینقده دراز شدی.
آدما تو سنین نوجوانی و اوایل جوانی،
زیاد این حرفها رو به دل می گیرن.
منم دلگیر شده بودم و از دست همه ناراحت.
یه روز بنای حرف رو گذاشتم با خدا.
می دونی چی بهش گفتم؟
یه روز که داشتم از مدرسه برمی گشتم خونه،
تو راه شروع کردم به حرف زدن با خدا.
-هنوزم عادتمه. تنها که می رم بیرون، تو جاهای خلوت، همین طور که راه می رم، شروع می کنم بلند بلند با خدا حرف زدن-
بهش گفتم:
خدایا! همه ی آدماتو،
حالا اگه نشد، بیشتر اونا رو،
از من بلند قدتر کن،
اگه اینم نشد لااقل هم قد من کن.
مثِ الان که همه قدشون کوتاهه و هم قدِ همند.
همه ی بچه های هم سن من رو هم، هم قد من یا بلندتر کن تا دیگه من این همه قدم بلند به نظر نرسه.
خجالت می کشم آخه خدا!

و الان من شرمنده ی خدام که این قده زود حرفمو گوش کرد.
دیگه نه تنها از بلندی قدم ناراضی نیستم،
که خیلی هم قدم رو دوست دارم و واسش خوشحالم و از خدا ممنون.

تو بُردی

باشه.
قبول.
اینبارم تو بُردی.
اما یادت بمونه، این آخرین بارِ.
دیگه خوابِ بُردَنو ببینی.
میگی نه، نیگا کن...

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

تربیت

ساعت 8.5 شبه.
موبایلم زنگ می زنه.
اسمِ مریم افتاده رو گوشیم.
شاگردمه. یه دخترِ 10-11 ساله.
نمی دونم چیکار داره اما گوشی رو برمی دارم.
: الو سلام.
: سلام خانوم. منم مریم.
نمی دونه که اسمش رو گوشیه من Save.
: سلام. خوبی؟
: مرسی خانوم. خانوم! من رفتم تو اینترنت، بعد یه چیزی رو تو وُرد کپی کردم، حالا می خوام اینو پاک کنم.
: یعنی ذخیره اش هم کردی؟
: آره خانوم. ازش پرینت گرفتم اما حالا می خوام از تو وُردم پاک شِه. این هِی میاد. نمی خوام که بیاد.
یه لحظه فکر می کنم که حتماً حالا که پرینت کرده، دیگه احتیاجی به اون فایل نداره. واسه همین شروع می کنم ازش سؤال
رسیدن.
: خُب! حالا اول وُردت رو ببند.
: بستم خانوم.
: حالا فایلت رو باز از کجا باز می کنی؟ باز کن.
: مثِ همون موقع دیگه. از تو منوی Start.
: نه. فایلت کجاست؟
: کجاست؟
: فایلت رو کجا Save کردی؟
: چی؟ کجا Save کردم؟
: آره. کجا ذخیره اش کردی؟ رو دسکتاپت؟ تو MyComputerاِت؟ تو یه پوشه ای واسه خودت؟ کجا؟
: رو دسکتاپمه خانوم.
: خُب! اسمش چیه؟
: اسمش؟
: آره. چه اسمی واسش گذاشتی؟ مریم؟ یا مثلاً اینترنت؟ اسمش چیه؟
: نه خانوم. اینترنت نذاشتم. اسمش همون وُرده.
یه لحظه شک می کنم که اصلاً تا این جا فهمیده باشه که چی گفتم. واسه همین یه سؤال دیگه ازش می پرسم که مطمئن بشم فهمیده که من چی می گم.
: خُب! اون فایلتو بازکن. همون که می گی رو دسکتاپته.
: باشه خانوم.
یهو یه صدا پشت صحنه میاد و مریم سلام می کنه.
بعد همون صدای پشت صحنه که صدایِ یه مَرد هم هست می گه؟
: اینا چیه؟
: پرینت گرفتم بابا.
انگار صدای پشت صحنه جلوتر میاد. صدا بلندتر می شه و می گه.
: اینا چیه؟
صدای مریم یه جوری التماس آمیز و اشک آلود.
: هیچی بابا بِده.
صدا عصبانی تر از قبل.
: می گم اینا چیه؟
: هیچی.
: بده بابا. هیچی.
بوق بوق بوق ...
مریم گوشی رو قطع می کنه.

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

اشتباه کردم ...

من اعتراف می کنم که اشتباه کردم،
تمامِ تلاشم رو می کنم که دیگه تکرار نشه.
وقتی خدا می گه نه،
و به حق هم می گه نه،
من چرا دارم بیخودی روح خودمو که به هیچ کس جز خدا احتیاج نداره،
این قدر آزارش می دم.
چرا؟
چرا؟
چرا؟
خودآزاری مزمن دارم به جانِ آدمیت.
ای خدا!
به زودی زود،
نه اصلاً همین الان،
یهویی،
شفام بده.
الهی آمین.

خواب عجیب

دیشب خواب عجیبی دیدم.
تو خونه ای وارد شدم
که همیشه دلم می خواست توش رو ببینم و نشد.
با آدمایی حرف زدم،
که همیشه دلم می خواست با همون صداقت و مهربونی با هم حرف بزنیم و نشد.
اما این خواب عجیب،
گذشته از این که خواسته هام رو برآورده کرد،
گرچه تو خواب حالیم نبود،
اما تو بیداری فهمیدم که،
شخصیت های واقعیم رو عوض کرده بود.
یعنی تو خواب داشتم با همونایی که انتظار داشتم حرف می زدم
اما با چهره ای دیگه،
و اینو وقتی که از خواب پاشدم فهمیدم،
نه تو خواب.
چقدر تو خواب دوست داشتنی و مهربون بودن.
همون جور که من همیشه می خواستم و انتظار داشتم.
اما خواب بود دیگه.
به هر حال این امر هیچ جوره تو واقعیت امکان پذیر نیست.
...

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

بی حوصلگی

اَه!
چقدر این روزایی که حوصله ی هیچ کاری رو نداری، گَنده.
اعصابِ آدمو خورد می کنه...

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

اینقدر بَدَم میآد...

اینقدر بَدَم میآد وقتی دارم با یکی حرف می زنم،
هی درو دیوار و نیگا کنه
یا اصلاً نیگام نکنه
یا اصلاً گوش نکنه.

خیلی بَدَم میآد.

خُب بابا!
نمی خوای گوش کنی،
مثِ آدمیزاد بگو:
میشه باشه یه وقته دیگه...

یه قدم تا مرگ

دیشب فقط یه قدم مونده بود که دیگه الان نتونم بنویسم.
داشتم از کلاس می اومدم خونه،
تو کوچه های مجتمع بودم،
خلوت بود و آروم،
یهو دیدم چه صدایی میاد،
یه پراید نه،
فکر کنم 141 بود،
با سرعت 60-70 تا داشت از روبروم می اومد؛
وسطِ کوچه ای که حداکثر سرعت باید 20 تا باشه.
اصلاً یه لحظه موندم چیکار کنم.
داشتم عرض کوچه رو رد می کردم،
که یهو ظاهر شده بود.
هیچ راهِ گریزی نداشتم.
نه ماشینی،
نه دیواری.
همون وسط وایسادم تا اون راهشو مشخص کنه.
دیدم اگه جُم بخورم بدتره.
با همون سرعت،
بدونِ این که حتا بخواد کَمش کنه با دیدن من،
سرش رو کج کرد و منو دور زد.
دو تا جوون،
نه،
دو تا نوجوون بودن تو ماشین.
خیلی سنشون پایین بود.
باور کن هنوز گواهی نامه هم نداشتن و
بهشون می خورد که ماشینو یواشکی و بی اجازه ی باباهه برداشتن و آوردن بیرون.
مثِ بید داشتم می لرزیدم.
آخه اصلاً انتظار یه همچین چیزی رو نداشتم.
وقتی من اومدم کوچه رو رد کنم،
تا ته کوچه هم هیچ پشه ای پر نمی زد.
خلاصه چیزی نمونده بود دیگه.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

کوآلآ

من عاشقِ کوآلآم.
کی یکی ازش داره که به من بِدَتِش؟

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

پیدا نمی کنم

هرچی فکر می کنم،
خاطره ی قابل ذکری پیدا نمی کنم ...

خاطره زیاده ها،
اما نمی دونم چرا الان هیچی به فکرم نمی رسه :(

اذان

عاشقِ صدایِ اذانم ... :)

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

برای این که بدونه باهاشم

اون شب مجبور بود سرِ کار بمونه،
می گفت کارم طوریه که نمی تونم بذارمش واسه صُب،
باید وقتی انجامش بدم که کسی با سیستمها کار نداره،
آخه باید همه رو قطع کنم.

اون شب،
واسه این که احساس تنهایی نکنه،
واسه این که بدونه باهاشم،
-تا همیشه-
تا وقتی که خواست بخوابه،
باهاش،
پا به پاش،
بیدار موندم،
باهاش حرف زدم،
سر به سرش گذاشتم،
خندوندمش،
تا بدونه که هستم و می خوام که بمونم.

اما،
اما،
اما فردای اون روز یادش رفت.
یادش رفت که تا صُب کنارش نشستم.
نشستم که تنها نباشه.
یادش رفت.
به همین سادگی.

پابند

...
یادم نیست چی شد که حرف افتاد به پابند.
بهش گفتم، آره یه پابندم دارم اینقده خوشگله.
یهو دیدم با یه حالته عجیبی گفت پابند؟!
گفتم آره. خیلی بانمکه. دوسش دارم.
با همون حالته قبلی، شایدم یه کم بدتر گفت، مگه تو پابندم می بندی؟!
نمی فهمیدم یعنی چی. اما خیلی صادقانه بهش گفتم، آره. مگه چیه؟ می خوای ببینیش. خیلی قشنگه.
گفت نه. من دوست ندارم.
انگاری که بخوام بدم خودش ببنده پاش.
گفتم دوست نداری. واسه چی؟ مگه پابند چشه؟
مثِ همیشه. مِن و مِنی کرد و گفت دوست ندارم دیگه.
گفتم خب چرا. مگه چیه. پابنده دیگه. مثِ دست بند. فقط به جای دست می بندن به پا.
گفت نه. این فرق داره.
گفتم چه فرقی داره. تازه اینو دوستم واسم روزِ تولدم کادو آورده، واسه همین بیشترم دوسش دارم.
مثِ اغلبِ اوقات که از چیزی دلخور می شد و مثلا می خواست دلخوری و مخالفتش رو نشون بده، گفت اصلا ولش کن.
گفتم یعنی چی ولش کن. یه چیزی می گی تا ته اش وایسا.
بازم طبق معمول که انگار سازِ ناکوک زده باشم، بنای قهر کردن و ناز کردن و حرف نزدن رو پیش گرفته بود.
با اصرار من بالاخره گفت که می ترسم بگم ناراحت شی.
گفتم حالا تو بگو ببینم چیه.
گفت آخه من همیشه فکر می کردم پابند واسه خانومای ... باشه.
یکی ندونه، فکر می کنه از صب تا شب تو کاباره و دیسکو بوده که این جوری حرف می زنه.
گفتم وا، چه ربطی داره.
پابندم مثِ خیلی چیزای دیگه است. مثِ دست بند. مثِ هر چی دیگه. چه ربطی به اینی که تو می گی داره.
زیر بار نمی رفت یا نمی خواست که زیر بار بره. گفت حالا شاید پابند تو فرق می کنه. میشه نشونم بدی.
نشونش دادم و تنها چیزی که گفت این بود: "قشنگه" و دیگه هیچی ...
با یه پابند، می شه پابند خیلی از چیزا شد، یا پا از خیلی چیزا بُرید. حتا چیزایی که خیلی دوست داری.
می دونی، فکر می کنم این فکر آدماست که خوب و بدِ چیزی رو تعیین می کنه. باید قشگ فکر کرد. باید قشنگ دید. و باز هم این جمله ی معروف که: "چشم ها را باید شست.. جور دیگر باید دید. جور دیگر باید دید."

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

حق با خداست

واقعاً من نمی دونم چرا منتظرِ یه چیزه عجیب و غریب هستیم تا متعجب شیم و بگیم: «فتبارک الله احسن الخالقین»
ها؟
چرا؟

همین دَمِ ظهری که داشتم صبونه می خوردم،
تو افکارِ خودمم مستغرق بودم،
دیدم دستم،
با تمامِ انگشتهاش،
خیلی ساده و روون،
داره کَرَه رو رو نون می کشه و بعد با لطافت خاصی اون یکی دستم،
روش عسل می ریزه،
تنظیم شده و کم،
که نکنه زمین بریزه یا زیادی بره تو لقمه ام؛
همزمان با اون،
چشمهام داشتن نگاه می کردن که همه چی رو سنسور کنن،
تا مبادا خطایی پیش بیاد،
کنارش بینی ام،
مرتب و منظم،
اکسیژن رو می کشید تو تا خفه نشم،
لقمه ام که حاضر شد،
دستم از باقیِ امکاناتش هم استفاده کرد و اون برد بالا تا دهنم بخوردش؛

حالا هم دارم می خورم،
هم نفس می کشم،
هم دارم لقمه ی بعدی رو حاضر می کنم :)
تازه یه کارِ دیگه هم که از اولش داشتم می کردم،
فکر بود،
مغزم مدام مشغول بود و باهام حرف می زد تا کنارِ سفره تنها نباشم :)

حالا تو بگو،
این تبارک الله نداره؟؟؟!!!
که ما منتظریم این بَشرؤ دو پا،
یه روباط اختراع کنه،
که شیش قرن طول می کشه دستش بره بالا،
تازه از فکرم آزاده،
مگه چیزایی که ما خودمون بهش می گیم بهش فکر کن،
یا دو قدم با ناز برداره و مبادا بخوره زمین،
یا یه لیوان رو یه متر جابه جا کنه،
و بعد ما دهنمون عینِ گاراژ باز بمونه
و بگیم:
«اووووووووووووووووووووواَه
اینو نیگا،
ببین اینا چی درست کردن!!!!!»

هر چی هم که درست کرده باشن،
حتا اگه یه آدمِ راس راسی باشه،
از رو اصلش کپی زدن
و ما اصلشو خالقِ اثر اصلیش رو فراموش کردیم.

خدا راس می گه که هر کی خودش رو شناخت،
خداش رو هم می شناسه،
ما اونو نشناختیم؛
راس می گه که تو خلقت خودمون باید تفکر کنیم
راس می گه.

فتبارک الله احسن الخالقین

حق با خداست.
آره
حق با اونه.

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

چرا؟

چرا گاهی اوقات،
به کسی که می دونم و تقریباً مطمئنم که
یه ذره هم بِهِم فکر نمی کنه،
ساعتها فکر می کنم؟؟؟