۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

جرمش بیشتره ...

به نظرِ من،
کسی که روحِ آدمو می کُشه،
جرمش خیلی سنگین تر از کسیِ که،
جسمِ آدمو می کُشه.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

...

تا حالا به خیلی چیزایی که دوست داشتم و می خواستم رسیدم،
مطمئنم که به باقیش هم می رسم،
چون خدا رو دارم،
کنارِ خودم،
همراهِ خودم،
پس نگران نیستم.
مرسی خدا.
تو که کمکم می کنی که به چیزایی که دوست دارم برسم،
پس کمکم هم بکن تا بتونم نگهشون دارم.
بازم ازت ممنون.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

تازه فهمیدم ...

تازه فهمیدم،
هیچی به اندازه ی دونستن،
نمی تونه بهم آرامش بده؛
و هیچی نمی تونه،
به اندازه ی دونستن،
قدر و ارزش آدمو بالا ببره.
آره تازه اینو کشف کردم
ولی کشف کردم :)

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

عاشق این کارم ...

من،
عاشقِ اینم که بشینم با صدای بلند،
واسه یکی کتاب بخونم؛
عاشقِ این برنامه های رادیوم،
که کتاب می خونن توش؛
خیلی دوس دارم می تونستم خودم این کار رو بکنم.
کسی پیدا می شه راهِ این کارو نشونم بده؛
راهِ این که چطوری می تونم برم تو رادیو،
تو این برنامه هایی که کتاب می خونن،
کسی بلده؟
میشه به من بگیش؟
لطفاً.
منتظرم.

دیگه به هیچ قولی اعتمادی نیست ...

دیگه به هیچ قولی اعتمادی نیست؛
نه از نوعِ مردونه اش
و نه از نوع زنونه اش.
یه ماهِ که رسماً منو گذاشته سرِ کار،
حالام از خجالته (که بعید می دونم)
از تنبلیه (که احتمالِ زیادی رو بهش می دوم)
از چیه نمی دونم،
ولی یکی دیگه رو واسطه کرده که کارِ ناتمومش رو تموم کنه.
این ابوالبشر،
یه پولی از ما دستشه،
دو-سه ماه که همه ی موسسه می گفتن، پولتو ایشون گرفتن،
دستِ ایشونه،
برو ازش بگیر و من نرفتم،
گفتم خودش بیاره؛
حالام یه یه ماهی هست که انگارِ مُخِش به دیوار خورده،
زدن تو مُخِش،
متحول شده،
تحول یافته،
چی شده، نمی دونم
اما انگاری فهمیده که پولِ من دستشه،
هی میگه بیا بگیر،
بعد هی یا خودش نمیاد،
یا قرار و عوض می کنه،
یا جواب نمی ده،
یا زنگ می زنه میگه صدا نمیاد؛
بعدِ این همه معطل کردنا،
تازه پولو پنج شنبه ای،
داده دسته یکی دیگه،
ایشونم (البته فرمودن که دلتون نخواد و جایِ همه تون خالی)،
تشریفِ مبارکشون رو برده بودن و قم و
تازه دیشب داشتن می رسیدن و
قرار بوده امروز با بنده تماس بگیرن و
به قولِ خودشون یه جایی قرار بذارن و
پولو تحویل بِدَن؛
که به حمدالله انگار هنوز موفق نشدن تماس برقرار کنن.
حالا تازه یکی ندونه فکر میکنه چند میلیون یا چند میلیار پول دستشونه و باید بیارن بِدَن که دلشون نمیاد؛
ناقابل یه 200 هزار تومنی هست که فکر کنم اگر حیاناً،
این بنده های خدا خواستن و وصول شد،
همه اش رو باید دو دستی بِدَم به مخابرات
واسه این همه مسیج و زنگی که زدم تا هماهنگ کنم این جنابان کِی بیارن امانتی رو بِدَن.
نخواستیم بابا اصلاً.
خوبّ نونِ آدمِ دسته این ابوالبشرها نیست
وگرنه تا حالا دو سه نفر بیشتر رو زمین باقی نمونه بودن
که تهِ ته اش هم احتمالاً یکیشون دخلِ باقی رو می آورد
و خودش می موند و حوضش...

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

یهویی دیدمش ...

داشتم برگه های ترجمه ام رو نیگاه می کردم،
که یهویی برخوردم به این بیت:

" وقتی که خاکم می کنید،
بهش بگید پیشم نیاد؛
بگید که رفت مسافرت،
شماره ای بِهِم نداد.
"

عادت دارم،
چیزای جالبی رو که می شنوم،
هر جا،
هر چیزی که دَمِ دستم باشه،
توش یادداشت می کنم.
می دونم،
اینم یکی از هموناس :)

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

باید یاد بگیرم ...

آره،
باید یاد بگیرم حرفمو بزنم،
اگه نزنم،
طرفم خیالش راحته و من ناراحت.
اینجوری نمی شه.
باید یاد بگیرم و یاد می گیرم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

آخیش

آخیش........
بالاخره امشب بعدِ حدوداً سه ماه،
تقریباً یه نیم ساعتی رفتم دوچرخه سواری.
آی چسبید.
آی چسبید.
هوا هم که عالی.
محشر بود.
اساسی کِیف کردم.
خدایا شکرت.
خدا جون! همه ی اونایی رو که امشب دلشون می خواد مثِ من،
یه حالِ اساسی ببرن و به فیض برسون.
الهی آمین.
دستت نَدَرده خدا جون.
مرسی.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

دَم دَمای سحر

یکی از شبای همین ماه رمضونی،
مثِ بیشتر شبای دیگه اش،
می خواستم تا سحر بیدار بمونم و بعدِ سحری و نماز بخوابم؛
دَم دَمای سحر،
دیگه پلکام خود به خودی داشتن رو هم می افتادن،
هر کاری می کردم وای نمی ایستادن،
خیلی تا سحر نمونده بود،
اما واقعاً نمی تونستم بیدار بمونم؛
تصمیم گرفتم که برم بخوابم،
به خودم گفتم حالا یا سحر می تونم و پامی شم،
یا اینکه نه دیگه؛
ولی دلم می خواست واسه نمازش پاشم.
رفتم سرِ جام دراز کشیدم،
چشمامو گذاشتم رو هم،
به خدا گفتم:
خدایا! سحریش خیلی مهم نیست،
اگه پانشدم هم نشدم،
اما واسه نماز صِدام کن
و خوابیدم.
دو دقیقه قبلِ اذان صدِام کرد،
یه لیوان آب خوردم،
نمازمو خوندم
و دوباره خوابیدم.
خدا به همین سادگی، همیشه هست.
فقط کافیه، واقعاً تو بخوای که اون بخواد
و بهش اعتماد کنی.
همین.
به همین سادگی.

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

عشق پروانه ای

عشق رو باید از پروانه ها یاد گرفت،
که وقتی عاشق می شن،
فقط دورِ هم می گردند،
دوتایی،
بی وقفه،
با هم،
مثل هم،
هر دوشون ...

مَرد هم مَردای قدیم

من و مامان باید دو نفری یه آبگرمکنُ سه طبقه بیاریم بالا،
بعد پسره همسایه،
با اووووون همه ادعای ورزشکار بودنش،
وایسته بِروبِر ما رو نیگا کنه!!!!
واقعاً که!!
مَرد هم مَردای قدیم...

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

...

تو از کنار قلبِ من
ساده گذر کن،
خدا باهام بِهَم زده
اَزَم حذر کن؛

دستِ منو گرفته بود، اَزَش گذشتم
جاده به انتها رسید، من برنگشتم،
من برنگشتم،
من برنگشتم؛

می خوام خدا خدا کنم، تو جایِ من شو،
صدایِ من نمی رسه، صدایِ من شو،

چقدر خدا خدا کنم، دلش بلرزه،
گریه ی دل شکسته ها چقدر می اَرزه؛

نگو نگو، نمی رسَم،
طاقته موندنم کَمه،
ببین مسیرِ آخرم
چشمای بارون زدمه،

نگو نگو، نمی رسم،
طاقته موندنم کمه،
ببین مسیر آخرم
چشمای بارون زدمه،

چقدر خدا خدا کنم
دلش بلرزه
گریه ی دل شکسته ها چقدر می ارزه...
(شعر: فرزاد حسنی)

لینک دانلود تیتراژ برنامه ماه عسل:
ماه عسل

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

تمدن!!!!

این جایی که من دارم زندگی می کنم،
مردم با این همه ادعای فرهنگ و تمدن،
هنوز که هنوزه،
سرِ جایِ پارک تو کوچه (مخصوصاً اگه یه طرفش سایه باشه)،
سرِ جای پارک جلوی یه مغازه،
سرِ جای پارک تو قسمت عقب نشینی شده ی یه ساختمون،
با هم دعوا دارن
و تهدید به پنچر کردن یه امرِ طبیعیه!!!!