۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

!!!

تا حالا دیده بودم ساندیس با کیک بِدَن
یا چایی با کیک بِدَن،
اما هیچ وقت تا حالا ندیده بودم ساندیس با چایی بِدَن!!!

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

شب قدر

یکی تو این شب به خدا بگه،
آرامش از دست رفته ی منو،
بِهِم برگردونه؛
آره،
قبول دارم، خودم گُمِش کردم،
اما می خوام خودش واسم پیدا کنه.
یکی اینو واسم به خدا بگه.
من بهش گفته ام و می گم،
اما تو هم بگو.
خواهش.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

دلتنگی

نمی دونم چرا گاهی اوقات این همه دلم تنگ میشه.
واسه کی یا واسه چی نمی دونم.
شاید دلم تنگِ خودم میشه.
کسی چه میدونه.
تو دلت تنگ نمیشه؟!
تنگِ چی یا کی میشه؟!
چیکارش می کنی که باز بشه؟!
که انرژی بگیره و جا نمونه؛ که یادش بره که تنگ بوده.
تو چیکار می کنی باهاش؟ ها؟
راستی امروز سرِ کلاس یه اتفاق جالبی افتاد؛
یکی از بچه ها شیر کاکائو با بیسکوییت واسه افطارش آورده بود؛
آخه کلاسمون تازه ساعت 8 شروع میشه تا 10 هم ادامه داره.
یهویی، خیلی ناخواسته و ناخودآگاه،
همین که اومد بلند شه،
دستش خورد به دسته ی صندلی و بعدم به شیر کاکائوشو
بعد یهویی شیر کاکائوش پرت شد بالا و همش ریخت رو کتاب بغل دستی من و رو لباسا و سر و صورت من.
اولش یهو شوکه شد.
مونده بود چیکار کنه.
مونده بود اصلاً چی شد.
بهش خندیدم و گفتم ولش کن مهم نیست بعد می شورمش.
تا آخر کلاس هی می گفت اگه پاک نشه چی؟
چی کار کنم؟
کی مانتوتو خریدی؟
صد بار گفت ببخشید.
آخرش بهش گفتم (البته به شوخی) که بابا اشکال نداره، اگه رنگشم نرفت، می برمت یکی جاش برام بخری.
نمی دونم چرا، ولی اصلاً این چیزا واسم مهم نبوده و نیست.
حالا ریخت روم که ریخت.
خدا رو شکر آب که دمِ دستم هست.
خدا رو شکرتر هم که اگه نیاز به چیزی داشتم، هم خودم هم کسایی هستند که بی منت کمکم کنن.
پس غصه ی چی رو باید بخورم و چرا باید کسی رو ناراحت کنم که خودش نگرانِ برخوردِ منه.
نمی دونم.
تو اینجور لحظه ها به این چیزام فکر نمی کنما. نه که فکر کنی اول اینا از ذهنم می گذره و بعد تصمیم می گیرم که چی بگم. نه.
اصلاً کلاً همین جوری چیزی نمی گم.
خدا رو شکر.
خدا کنه همیشه و همه جا همین جوری باشم. چون خودم به شخصه این جوری بودنو دوست دارم.
اگه یادم موند، یه باری یه خاطره ی جالب تر از این جوری کثیف شدنِ لباسم، تو یه شرایط خیلی بدتر رو واست تعریف می کنم.

افطاری

با هم بودنی که همه هستن نه برای با هم بودن
که برای با هم خوردن،
با هم بودن نیست،
فقط یه کنار هم بودنِ ساده اس،
همین...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

سحر

ساعت 4.5 بود،
از خواب پاشدم،
نمی تونستم روزه بگیرم اما دلم می خواست سحر بیدار شم،
رفتم سر سفره،
همه بودن به جز من،
صِدام کرده بودن اما من دیر پاشده بودم،
یه نگاه به سفره انداختم،
امروز سحری، سیب زمینی با تخم مرغ آب پز داشتیم،
تخم مرغ ها رو با چشمای خوابالوم شمردم،
کم بود،
رفتم سر گاز،
دیدم دیگه تخم مرغی تو ظرف رویی رو گاز نبود،
یه کم نشستم پای سفره،
اشکم داشت درمی اومد،
بی هیچی،
پاشدم رفتم رو تختم دراز کشیدم،
چشمامو رو هم گذاشتم،
اشکهام آروم آروم و بی صدا،
می افتادن پایین؛
سعی کردم بخوابم
تا وقتی همه خوابیدن،
دوباره بیدارشم و یه چیزی دور از چشم بقیه بخورم ...

بسم رب باران

نیامده ام برای دلخوری،
که آمده ام که کسی را دلخور نسازم؛
می نویسم این جا،
نه برای آن که از تو گله کرده باشم،
برای آن که از تو دلگیر نشوم؛
می نویسم از هر چه که مرا شاد می سازد و یا دلهره ای را در سرتاسر وجودم فرو خواهد ریخت؛
می نویسم از تو،
که چگونه تو را برانگیختم و چگونه مرا خشمگین ساختی؛
می نویسم از آنچه دیده ام و شندیده ام؛
از آن چه دنیا با من کرده است و من با آن؛
از آن چه به من ارزانی داشت و من از آن دریغ و یا به عکس همه ی آن چه می انگارم؛
می نویسم
اما نه برای دلخوری،
که برای زلالی روح،
که برای شادی تو،
برای هدیه ی لبخند
...