نمی دونم چرا گاهی اوقات این همه دلم تنگ میشه.
واسه کی یا واسه چی نمی دونم.
شاید دلم تنگِ خودم میشه.
کسی چه میدونه.
تو دلت تنگ نمیشه؟!
تنگِ چی یا کی میشه؟!
چیکارش می کنی که باز بشه؟!
که انرژی بگیره و جا نمونه؛ که یادش بره که تنگ بوده.
تو چیکار می کنی باهاش؟ ها؟
راستی امروز سرِ کلاس یه اتفاق جالبی افتاد؛
یکی از بچه ها شیر کاکائو با بیسکوییت واسه افطارش آورده بود؛
آخه کلاسمون تازه ساعت 8 شروع میشه تا 10 هم ادامه داره.
یهویی، خیلی ناخواسته و ناخودآگاه،
همین که اومد بلند شه،
دستش خورد به دسته ی صندلی و بعدم به شیر کاکائوشو
بعد یهویی شیر کاکائوش پرت شد بالا و همش ریخت رو کتاب بغل دستی من و رو لباسا و سر و صورت من.
اولش یهو شوکه شد.
مونده بود چیکار کنه.
مونده بود اصلاً چی شد.
بهش خندیدم و گفتم ولش کن مهم نیست بعد می شورمش.
تا آخر کلاس هی می گفت اگه پاک نشه چی؟
چی کار کنم؟
کی مانتوتو خریدی؟
صد بار گفت ببخشید.
آخرش بهش گفتم (البته به شوخی) که بابا اشکال نداره، اگه رنگشم نرفت، می برمت یکی جاش برام بخری.
نمی دونم چرا، ولی اصلاً این چیزا واسم مهم نبوده و نیست.
حالا ریخت روم که ریخت.
خدا رو شکر آب که دمِ دستم هست.
خدا رو شکرتر هم که اگه نیاز به چیزی داشتم، هم خودم هم کسایی هستند که بی منت کمکم کنن.
پس غصه ی چی رو باید بخورم و چرا باید کسی رو ناراحت کنم که خودش نگرانِ برخوردِ منه.
نمی دونم.
تو اینجور لحظه ها به این چیزام فکر نمی کنما. نه که فکر کنی اول اینا از ذهنم می گذره و بعد تصمیم می گیرم که چی بگم. نه.
اصلاً کلاً همین جوری چیزی نمی گم.
خدا رو شکر.
خدا کنه همیشه و همه جا همین جوری باشم. چون خودم به شخصه این جوری بودنو دوست دارم.
اگه یادم موند، یه باری یه خاطره ی جالب تر از این جوری کثیف شدنِ لباسم، تو یه شرایط خیلی بدتر رو واست تعریف می کنم.