من هنوزم منتظرم ...
۱۳۸۹ اسفند ۳, سهشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه
عجب!!!
تقریباً سه ماه پیش می شه.
آره میشه.
که یه روز از فرهنگسرا بهم زنگ زدن و گفتن که سازمان قراره که واسه ی همه ی همکارا و مدرسا، تو بانک شهر، حساب باز کنه و گفتن باید این مدارکو بیاری و فرم پر کنی تا ما خودمون واسه باز کردن حساب واسه شما اقدام کنیم.
منم گفتم باشه و طبق معمول سه سوت خودمو رسوندم تا امورِ محوله رو انجام بدم.
رفتم و خوشحال فرمو پُر کردمو و مدارکو دادم و نشستم به انتظارِ یه حسابِ جدیدِ دیگه.
چند روزی از فرم پر کردنم گذاشت که مطابق همه ی اطلاع رسانی هاشون یه روز زنگ زدن و گفتن که امروز ساعت 4.5 شما بیکارید؟
گفتم چطور مگه؟
گفت آخه یه جلسه داریم که باید شما توش شرکت کنید.
خوب به عبارت "بایدش" توجه کن.
یاد کلاس زبانِ عصرم افتادم و گفتم: شرمنده من عصری کلاس دارم. نمی تونم بیام.
گفت یعنی یه یه ساعتشم نمی تونید؟
گفتنم آخه جلسه تون درست وسطِ ساعتِ کلاسه منه. نمی رسم بیام و برگردم.
گفت آخه راستش رو بخواین، یه جلسه واسه ما گذاشتن، می خوان کار کردن با این نرم افزارِ جدیدی رو که واسه سازمان آوردن یاد بگیریم، خانوم آذ.. که نیستن، منم که 2 دارم می رم خونه (خونه رو داشته باش)، گفتم که شما بیاید تو این جلسه، مطالبو یاد بگیرید بعد به ما یاد بدید. (باید قبلی که یادت نرفته.)
اون جا یه مربی کامپیوتر دیگه هم داره، بهش گفتم خَب خانوم فلانی چی؟ ایشون نمی تونن بیان؟
گفت نه، اونم گفته که نمی تونه. حالا شما نمیشه بیاید؟
گفتم شرمنده، اگه کلاس نداشتم می اومدم اما نمی تونم کلاسمو کنسل کنم. ببخشید.
با دلخوری خداحافظی کرد.
باز یه چند روزی گذشت و دوباره زنگ زد همین خانوم. که همیشه وقتی که خودش کارش یه جا لنگ باشه یا تنبلی کنه انجامش بده یادِ من می افته. البته درست جایی که فقط بیگاری محض باشه بدن هیچ سود و منفعتی.
این بار گفت ببخشید یه کار مهمی پیش اومده ما می خوایم یه سری اطلاعات رو وارد کامپیوترمون کنیم، نمی تونیم، می شه شما یه سر بیاد اینجا سریع که کمک ما کنید. آخه کارمون خیلی عجله ایه و مهلت زیادی هم نداریم.
منم طبق عادتم که به حرف آدما سریعاً اعتماد می کنم، به عجله ی موجود در کارش اعتماد کردم و سه سوت لباس پوشیدم که برم و این مسئله ی به ظاهر لاینحل رو در صورت امکان مرتفع کنم.
وقتی رسیدم، خودم شوکه شدن از دیدنشون. اون همه عجله، اون همه مثلاً نگرانی و بی فرصتی، تبدیل شده بود به این که خانوما سرشون رو بذارن رو میز و چرت بزنن. جالب بود واقعاً واسم.
منو که دیدن یه کم جمع و جور شدن و دیدم یه سی دی گذاشت جلوم و گفت این باید رو کامپیوتر نصب بشه بعد باید اطلاعات کارآموزا روش ریخته بشه و آخرشم باید فایلشو بدیم به سازمان. همه ی این کارام باید تا دو روز دیگه انجام بشه.
گفتم خب این الان رو سیستمتون نصب نیست؟
گفت نه؟
گفتم خب چرا نصبش نمی کنید؟
گفت نمی دوینم چه جوریه ولی یه فایلی هست که راهشو توش گفته اما سر درنیاوردیم.
یه کم فایل توضیحاتشو بالا پایین کردم دیدم واسه یه جای کار اینترنت لازم داره. ازش پرسیدم شما این جا اینترنت دارید؟
گفت نه ولی فلان جا داریم.
بعد یهو بهم گفت حالا میخوای شما اینو ببر خونه رو سیستم خودت نصب کن، شما که اینترنت داری، همون جام امتحانش کن. یه کاغذم اینجا هست که شماره ی کسیه که این سی دی رو داده، اگه مشکلی داشتی می تونی زنگ بزنی بپرسی.
(خدایی رو که نبود. سنگ پای ... ، تلفن خونه، اینترنت خونه، کار تو خونه ...واقعاً که)
گفتم حالا اصلاً این نرم افزا چیکار می کنه؟ واسه چی هست؟
گفت مربوط میشه به همون جلسه ای که هیشکی نبود بره شرکت کنه توش. مام نرفتیم. انگار همه چی رو اونجا توضیح دادن اما کسی از ماها نبوده الان نمی دونیم باید چیکار کنیم. اما این آقاهه که این شمارشه می دونه، شما می تونی زنگی بزنی بپرسی بعد انجام بدی.
(خیلی رو می خواد خدایی)
بهش گفتم: خب حالا شمارشو بگیرید من همین جا باهاش صحبت کنم ببینم قضیه از چه قراره.
با یه کم ادا و اطفار بالاخره شماره رو گرفت. جواب نداد طرف. گوشی خاموش بود.
خودشم مونده بود. می گفت خاموشه گوشیش.
بهش گفتم خوب شد همین جا گرفتید شماره رو وگرنه من که خونه دستم به جایی بند نبود. حالا شماره ی ثابتی چیزی ازش ندارید؟
خلاصه با کلی این ور اون ور زدن، یه شماره ثابت ازش گیر و آورد و بعدِ کلی دست به دست گشتن و واسطه گری، تونستم با طرف حرف بزنم که تو چند کلمه خلاصه شد. الان تو فلان فرهنگسرا فلان خانوم داره همین کارو انجام میده، می تونید از ایشون کمک بگیرید.
حالا نوبت پیدا کردن اون خانوم شد. یه سه هار دوری هم زدیم و به 3-4 تا شماره رو عوض بدل کردیم تا بهش رسیدیم که یه بارم قطع شد و با کلی دردسر دوباره شماره شو گرفتیم.
خدا خیرش بده، عالی اطلاعات داد.
جوری اطلاعات داد که خدا رو بیشتر شکر کردم که چه خوب کارشون رو همون اول قبول نکردم.
گفت بعد این که این نرم افزارو نصب کردید، فلان نرم افزارم نصب کنید بعد باید نرم افزار اصلی رو اجرا کنید، بعد اطلاعاتِ مربوط به کارآموزا رو توش وارد کنید. اما یادتون باشه که کد ملی واجبه. اگه نباشه کارتون لنگ می مونه.
از اینا پرسیدم حالا نرم افزار دوم رو هم دارید؟ گفتن نه.
گفتم این یکی فرهنگسرا گفت که داره اگه فلش دارید بدید برم واستون بگیرم بیارم.
گفتن نداریم.
گفتم خب رو سی دی می گیرم میارم.
کارآموزاتون چقدرن؟
آقا چشمتون روزِ بد نبینه، یه دفتر به چه عظمت درآوردن گفتن این قدر.
چشام گِرد شد.
پرسیدم حالا کد ملی همه شون رو که دارید؟ چون اگه نباشه تو سیستم ثبتشون نمی کنه.
گفتن نه. ما کد ملی نگرفتیم.
(واقعاً که. با این همه نقص، هنوزم اصرار داشتن که اینارو ببرم خونه و ثبت کنم. خیلی پر رویی می خواد خدایی.)
گفتم خب اینجوری که نمی شه. من که نمی تونم اینو اینجوری ببرم خونه و تا دو روز دیگه هم تحویل شما بدم. من که دستم به جایی بند نیست. باز شما اینجا اینارو می شناسید و شماره هاشون رو دارید، می تونید زنگ بزنید ازشون بپرسید. یا بالاخره کار دستتونه می دونید چیکار کنید. اما من اگه یه جای کار موندم دیگه موندم. نمی دونم چی کنم. دستمم به جایی بند نیست. فقط اگه بخواید می تونم برم اون یکی نرم افزاری رو که لازم دارید واستون از اون فرهنگسرا بگیرم بیارم. بگیرم؟
(تنبلا تابلو بود نمی خوان خودشون کارو انجام بدن. تابلوی تابلو)
گفت صبر کن الان به اون خانومه می گم اون که داره کارآموزای خودشو می زنه، بیاد ماله مارم بگیره ببره بزنه. من اصلاً حوصله ندارم که اینا رو وارد کنم.
(آخر تابلو بودن.)
خلاصه زنگ زد و طرفم قبول کرد و منم خوشحال که تونستم از زیر بار زور در برم، برگشتم خونه. ولی کلی از دستشون با این اخلاقِ دو پهلویِ گندشون دلخور بودم.
خلاصه، گذشت و گذشت تا همین ند روزِ پیش که مسئول این فرهنگسرایی که الان هنوز توش مشغولم، بهم گفت شما حسابِ بانک شهر باز نکردید، نه؟
بهش گفتم، فلان فرهنگسرا قرار بود واسم باز کنه، فرمشم پر کردم، می رم ازشون می پرسم، دفترچه رو می گیرم میارم.
گفت شماره حسابم باشه کافیه. چون فقط شماره نیازمه.
امروز به خودم گفتم یه سر برم شماره رو بگیرم که شرمنده ی این طرف هم نشم که بگه گفتی می ری شماره میاری، پس چی شد.
دوباره رفتم همون فرهنگسرا. بعد سلام و عرض ادب، گفتم که واسه چی اومدم. گفت این کارا دست خانوم آذ... شما از ایشون بپرس.
رفتم سراغ اون. گفت راستشو می دونید چیه، اون موقع که می خواستیم دفترچه هارو باز کنیم، یادتونه شما اومدید و قرار بود یه کاری واسه ما انجام بدید و ندادید، قرار بود یه سری اطلاعات واسه ما بریزید تو کامپیوتر و حالا نکردید، وقت نداشتید، حالا هرچی، انجام ندادید؟
گفتمش آره. آره. خب؟
گفت ما این کارو فقط واسه مربیای ترم قبل انجام دادیم، دیگه هم انجام ندادیم. یعنی دیگه سازمان ازمون نخواست. مدارک شما هم، البته نه فقط شماها، مدارک بعضی از مربیا رو نفرستادیم یان. مونده همین جور.
شصتم خبردار شد. تلافی. اونم به ناحق. بهش هیچی نگفتم و به مزخرف بودنِ این آدما تو دلم خندیدم. فقط بهش گفتم پس مدارک منو بدید ببرم همون فرهنگسرا حالا شاید خودشون خواستن بفرستن.
گفت باید بری از خانوم باغ... بگیری. برگشتمو ازش گرفتمو دراومدم بیرون.
یه لحظه فکر کردم که چقدر این آدما می تونن ضایع باشن. یکی نبود بهشون بگه آخه الاغ، گوز به شقیقه چه ربطی داره که مختو منفجر کرده، درو به پنجره ربط دادی. خدایی دلم می خواست بهشون بگم اما می دونستم حالشون نمیشه. از بیخ عربن آخه.
واقعاً که.
چه آدمای بی مصرفِ مزخرفی دورمونو گرفتن. خدایاً به خودت رحم کن. اینا ارزش آدمیت رو زیر سؤال میبرن. اونم نه با یه علامت سؤال، با 1000تا علامت سؤالِ پشتِ هم.
ای الهی نسل هر چی آدمِ مزخرفه از رو زمین برداشته شه. الهی آمین.
آره میشه.
که یه روز از فرهنگسرا بهم زنگ زدن و گفتن که سازمان قراره که واسه ی همه ی همکارا و مدرسا، تو بانک شهر، حساب باز کنه و گفتن باید این مدارکو بیاری و فرم پر کنی تا ما خودمون واسه باز کردن حساب واسه شما اقدام کنیم.
منم گفتم باشه و طبق معمول سه سوت خودمو رسوندم تا امورِ محوله رو انجام بدم.
رفتم و خوشحال فرمو پُر کردمو و مدارکو دادم و نشستم به انتظارِ یه حسابِ جدیدِ دیگه.
چند روزی از فرم پر کردنم گذاشت که مطابق همه ی اطلاع رسانی هاشون یه روز زنگ زدن و گفتن که امروز ساعت 4.5 شما بیکارید؟
گفتم چطور مگه؟
گفت آخه یه جلسه داریم که باید شما توش شرکت کنید.
خوب به عبارت "بایدش" توجه کن.
یاد کلاس زبانِ عصرم افتادم و گفتم: شرمنده من عصری کلاس دارم. نمی تونم بیام.
گفت یعنی یه یه ساعتشم نمی تونید؟
گفتنم آخه جلسه تون درست وسطِ ساعتِ کلاسه منه. نمی رسم بیام و برگردم.
گفت آخه راستش رو بخواین، یه جلسه واسه ما گذاشتن، می خوان کار کردن با این نرم افزارِ جدیدی رو که واسه سازمان آوردن یاد بگیریم، خانوم آذ.. که نیستن، منم که 2 دارم می رم خونه (خونه رو داشته باش)، گفتم که شما بیاید تو این جلسه، مطالبو یاد بگیرید بعد به ما یاد بدید. (باید قبلی که یادت نرفته.)
اون جا یه مربی کامپیوتر دیگه هم داره، بهش گفتم خَب خانوم فلانی چی؟ ایشون نمی تونن بیان؟
گفت نه، اونم گفته که نمی تونه. حالا شما نمیشه بیاید؟
گفتم شرمنده، اگه کلاس نداشتم می اومدم اما نمی تونم کلاسمو کنسل کنم. ببخشید.
با دلخوری خداحافظی کرد.
باز یه چند روزی گذشت و دوباره زنگ زد همین خانوم. که همیشه وقتی که خودش کارش یه جا لنگ باشه یا تنبلی کنه انجامش بده یادِ من می افته. البته درست جایی که فقط بیگاری محض باشه بدن هیچ سود و منفعتی.
این بار گفت ببخشید یه کار مهمی پیش اومده ما می خوایم یه سری اطلاعات رو وارد کامپیوترمون کنیم، نمی تونیم، می شه شما یه سر بیاد اینجا سریع که کمک ما کنید. آخه کارمون خیلی عجله ایه و مهلت زیادی هم نداریم.
منم طبق عادتم که به حرف آدما سریعاً اعتماد می کنم، به عجله ی موجود در کارش اعتماد کردم و سه سوت لباس پوشیدم که برم و این مسئله ی به ظاهر لاینحل رو در صورت امکان مرتفع کنم.
وقتی رسیدم، خودم شوکه شدن از دیدنشون. اون همه عجله، اون همه مثلاً نگرانی و بی فرصتی، تبدیل شده بود به این که خانوما سرشون رو بذارن رو میز و چرت بزنن. جالب بود واقعاً واسم.
منو که دیدن یه کم جمع و جور شدن و دیدم یه سی دی گذاشت جلوم و گفت این باید رو کامپیوتر نصب بشه بعد باید اطلاعات کارآموزا روش ریخته بشه و آخرشم باید فایلشو بدیم به سازمان. همه ی این کارام باید تا دو روز دیگه انجام بشه.
گفتم خب این الان رو سیستمتون نصب نیست؟
گفت نه؟
گفتم خب چرا نصبش نمی کنید؟
گفت نمی دوینم چه جوریه ولی یه فایلی هست که راهشو توش گفته اما سر درنیاوردیم.
یه کم فایل توضیحاتشو بالا پایین کردم دیدم واسه یه جای کار اینترنت لازم داره. ازش پرسیدم شما این جا اینترنت دارید؟
گفت نه ولی فلان جا داریم.
بعد یهو بهم گفت حالا میخوای شما اینو ببر خونه رو سیستم خودت نصب کن، شما که اینترنت داری، همون جام امتحانش کن. یه کاغذم اینجا هست که شماره ی کسیه که این سی دی رو داده، اگه مشکلی داشتی می تونی زنگ بزنی بپرسی.
(خدایی رو که نبود. سنگ پای ... ، تلفن خونه، اینترنت خونه، کار تو خونه ...واقعاً که)
گفتم حالا اصلاً این نرم افزا چیکار می کنه؟ واسه چی هست؟
گفت مربوط میشه به همون جلسه ای که هیشکی نبود بره شرکت کنه توش. مام نرفتیم. انگار همه چی رو اونجا توضیح دادن اما کسی از ماها نبوده الان نمی دونیم باید چیکار کنیم. اما این آقاهه که این شمارشه می دونه، شما می تونی زنگی بزنی بپرسی بعد انجام بدی.
(خیلی رو می خواد خدایی)
بهش گفتم: خب حالا شمارشو بگیرید من همین جا باهاش صحبت کنم ببینم قضیه از چه قراره.
با یه کم ادا و اطفار بالاخره شماره رو گرفت. جواب نداد طرف. گوشی خاموش بود.
خودشم مونده بود. می گفت خاموشه گوشیش.
بهش گفتم خوب شد همین جا گرفتید شماره رو وگرنه من که خونه دستم به جایی بند نبود. حالا شماره ی ثابتی چیزی ازش ندارید؟
خلاصه با کلی این ور اون ور زدن، یه شماره ثابت ازش گیر و آورد و بعدِ کلی دست به دست گشتن و واسطه گری، تونستم با طرف حرف بزنم که تو چند کلمه خلاصه شد. الان تو فلان فرهنگسرا فلان خانوم داره همین کارو انجام میده، می تونید از ایشون کمک بگیرید.
حالا نوبت پیدا کردن اون خانوم شد. یه سه هار دوری هم زدیم و به 3-4 تا شماره رو عوض بدل کردیم تا بهش رسیدیم که یه بارم قطع شد و با کلی دردسر دوباره شماره شو گرفتیم.
خدا خیرش بده، عالی اطلاعات داد.
جوری اطلاعات داد که خدا رو بیشتر شکر کردم که چه خوب کارشون رو همون اول قبول نکردم.
گفت بعد این که این نرم افزارو نصب کردید، فلان نرم افزارم نصب کنید بعد باید نرم افزار اصلی رو اجرا کنید، بعد اطلاعاتِ مربوط به کارآموزا رو توش وارد کنید. اما یادتون باشه که کد ملی واجبه. اگه نباشه کارتون لنگ می مونه.
از اینا پرسیدم حالا نرم افزار دوم رو هم دارید؟ گفتن نه.
گفتم این یکی فرهنگسرا گفت که داره اگه فلش دارید بدید برم واستون بگیرم بیارم.
گفتن نداریم.
گفتم خب رو سی دی می گیرم میارم.
کارآموزاتون چقدرن؟
آقا چشمتون روزِ بد نبینه، یه دفتر به چه عظمت درآوردن گفتن این قدر.
چشام گِرد شد.
پرسیدم حالا کد ملی همه شون رو که دارید؟ چون اگه نباشه تو سیستم ثبتشون نمی کنه.
گفتن نه. ما کد ملی نگرفتیم.
(واقعاً که. با این همه نقص، هنوزم اصرار داشتن که اینارو ببرم خونه و ثبت کنم. خیلی پر رویی می خواد خدایی.)
گفتم خب اینجوری که نمی شه. من که نمی تونم اینو اینجوری ببرم خونه و تا دو روز دیگه هم تحویل شما بدم. من که دستم به جایی بند نیست. باز شما اینجا اینارو می شناسید و شماره هاشون رو دارید، می تونید زنگ بزنید ازشون بپرسید. یا بالاخره کار دستتونه می دونید چیکار کنید. اما من اگه یه جای کار موندم دیگه موندم. نمی دونم چی کنم. دستمم به جایی بند نیست. فقط اگه بخواید می تونم برم اون یکی نرم افزاری رو که لازم دارید واستون از اون فرهنگسرا بگیرم بیارم. بگیرم؟
(تنبلا تابلو بود نمی خوان خودشون کارو انجام بدن. تابلوی تابلو)
گفت صبر کن الان به اون خانومه می گم اون که داره کارآموزای خودشو می زنه، بیاد ماله مارم بگیره ببره بزنه. من اصلاً حوصله ندارم که اینا رو وارد کنم.
(آخر تابلو بودن.)
خلاصه زنگ زد و طرفم قبول کرد و منم خوشحال که تونستم از زیر بار زور در برم، برگشتم خونه. ولی کلی از دستشون با این اخلاقِ دو پهلویِ گندشون دلخور بودم.
خلاصه، گذشت و گذشت تا همین ند روزِ پیش که مسئول این فرهنگسرایی که الان هنوز توش مشغولم، بهم گفت شما حسابِ بانک شهر باز نکردید، نه؟
بهش گفتم، فلان فرهنگسرا قرار بود واسم باز کنه، فرمشم پر کردم، می رم ازشون می پرسم، دفترچه رو می گیرم میارم.
گفت شماره حسابم باشه کافیه. چون فقط شماره نیازمه.
امروز به خودم گفتم یه سر برم شماره رو بگیرم که شرمنده ی این طرف هم نشم که بگه گفتی می ری شماره میاری، پس چی شد.
دوباره رفتم همون فرهنگسرا. بعد سلام و عرض ادب، گفتم که واسه چی اومدم. گفت این کارا دست خانوم آذ... شما از ایشون بپرس.
رفتم سراغ اون. گفت راستشو می دونید چیه، اون موقع که می خواستیم دفترچه هارو باز کنیم، یادتونه شما اومدید و قرار بود یه کاری واسه ما انجام بدید و ندادید، قرار بود یه سری اطلاعات واسه ما بریزید تو کامپیوتر و حالا نکردید، وقت نداشتید، حالا هرچی، انجام ندادید؟
گفتمش آره. آره. خب؟
گفت ما این کارو فقط واسه مربیای ترم قبل انجام دادیم، دیگه هم انجام ندادیم. یعنی دیگه سازمان ازمون نخواست. مدارک شما هم، البته نه فقط شماها، مدارک بعضی از مربیا رو نفرستادیم یان. مونده همین جور.
شصتم خبردار شد. تلافی. اونم به ناحق. بهش هیچی نگفتم و به مزخرف بودنِ این آدما تو دلم خندیدم. فقط بهش گفتم پس مدارک منو بدید ببرم همون فرهنگسرا حالا شاید خودشون خواستن بفرستن.
گفت باید بری از خانوم باغ... بگیری. برگشتمو ازش گرفتمو دراومدم بیرون.
یه لحظه فکر کردم که چقدر این آدما می تونن ضایع باشن. یکی نبود بهشون بگه آخه الاغ، گوز به شقیقه چه ربطی داره که مختو منفجر کرده، درو به پنجره ربط دادی. خدایی دلم می خواست بهشون بگم اما می دونستم حالشون نمیشه. از بیخ عربن آخه.
واقعاً که.
چه آدمای بی مصرفِ مزخرفی دورمونو گرفتن. خدایاً به خودت رحم کن. اینا ارزش آدمیت رو زیر سؤال میبرن. اونم نه با یه علامت سؤال، با 1000تا علامت سؤالِ پشتِ هم.
ای الهی نسل هر چی آدمِ مزخرفه از رو زمین برداشته شه. الهی آمین.
فردا که بیاد ...
فردا که بیاد،
ساعت 12.5 ظهر که بشه،
اونوقت درست یه هفته است که اومدی و عاشق کردی و رفتی ...
من عیدی فردامو می خوام ...
ساعت 12.5 ظهر که بشه،
اونوقت درست یه هفته است که اومدی و عاشق کردی و رفتی ...
من عیدی فردامو می خوام ...
۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)