حوالی غروب بود،
انگار می کردم که دیگر نمی آیی،
دیر کرده بودی،
بیش از همیشه؛
همیشه به انتظارم می گذاشتی،
اما،
اما این بار،
این بار جور دیگری بود؛
با همیشه فرق داشت؛
انتظارش طعم شادیِ آمدنت را نداشت،
انتظاری بود
که گویی دل شوره ی نیامدنت را به تمام وجودم می بخشد...
شنیده بودم بی وفایی،
اما نمی دانستم رفیق نیم راه هم خواهی شد.
باشد،
نیا،
بمان،
اما به یادگار نگه دار،
دلشوره های لحظه های نیامدنت را که من با خود به همراه داشتم... .