پنج شنبه.
6 آبان 1389.
ساعت 11 و 30 دقیقه.
به امیدِ یافتنِ شماره تلفن یا آدرسی از یک دوست، وارد فروشگاه می شم.
چه تصادفی.
خودشم اومده تو فروشگاه.
بعد از 16 سال.
فکرشو بکن.
بعد از 16 سال.
چقدر دنبالت گشتم.
چقدر....
پنج شنبه.
13 آبان 1389.
ساعت 11 و 30 دقیقه.
اداره ی کتابخانه های شهر.
با خودم فکر می کنم شاید تا الان دیگه رفته باشه.
چند بار جملاتی رو که باید بگم با خودم دوره می کنم.
همش تو ذهنم با خودم فکر می کردم که باید از کی بپرسم که تو کدوم اتاقه.
از درِ اداره می رم تو.
دومین اتاق، درست روبروی در.
اصلاً یادم می ره جمله هام چی بود.
با، سلام،
زیباترین واژه ی موجود،
شروع می کنیم.
خیلی ذوق می کنه.
باورش نمی شه که فقط رفتم تو اداره تا اونو پیدا کنم و ببینمش.
تا ساعت 1 میمونم و بعد تا خونه می رسونمش.
برای پیدا کردنش نذر کرده بودم.
بعد از 9 سال، نذرم ادا شد.
امروز،
شنبه،
15 آبان 1389.
ساعت 18.
بعد از 16 سال،
دوباره پا تو خونه ی دوستم می ذارم.
مثل بچگی ها.
خودش.
مامانش.
خواهراش.
چه لذتی.
چه شکوهی.
چه وصف ناشدنی ای.
امشب،
15 آبان 1389.
ساعت 22.
نماز شکر.
6 آبان 1389.
ساعت 11 و 30 دقیقه.
به امیدِ یافتنِ شماره تلفن یا آدرسی از یک دوست، وارد فروشگاه می شم.
چه تصادفی.
خودشم اومده تو فروشگاه.
بعد از 16 سال.
فکرشو بکن.
بعد از 16 سال.
چقدر دنبالت گشتم.
چقدر....
پنج شنبه.
13 آبان 1389.
ساعت 11 و 30 دقیقه.
اداره ی کتابخانه های شهر.
با خودم فکر می کنم شاید تا الان دیگه رفته باشه.
چند بار جملاتی رو که باید بگم با خودم دوره می کنم.
همش تو ذهنم با خودم فکر می کردم که باید از کی بپرسم که تو کدوم اتاقه.
از درِ اداره می رم تو.
دومین اتاق، درست روبروی در.
اصلاً یادم می ره جمله هام چی بود.
با، سلام،
زیباترین واژه ی موجود،
شروع می کنیم.
خیلی ذوق می کنه.
باورش نمی شه که فقط رفتم تو اداره تا اونو پیدا کنم و ببینمش.
تا ساعت 1 میمونم و بعد تا خونه می رسونمش.
برای پیدا کردنش نذر کرده بودم.
بعد از 9 سال، نذرم ادا شد.
امروز،
شنبه،
15 آبان 1389.
ساعت 18.
بعد از 16 سال،
دوباره پا تو خونه ی دوستم می ذارم.
مثل بچگی ها.
خودش.
مامانش.
خواهراش.
چه لذتی.
چه شکوهی.
چه وصف ناشدنی ای.
امشب،
15 آبان 1389.
ساعت 22.
نماز شکر.